مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۷۶۶ تا۱۸۸۰
تفسیر قول حکیم
بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا [1]
در معنی قوله علیه السّلام اِنَّ سَعداً لَغَیورٌ وَ اَنا اَغیَرُ مِن سَعدٍ و اللهُ اَغیَرُ مِنّی و مِن غَیرتِه حَرَّمَ الفَواحِشَ ما ظَهَر منها و ما بطَن [2]
جمله عالم زان غیور آمد که حق بُرد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بَد
هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش میدان تو شین [3]
هر که شد مر شاه را او جامهدار هست خُسران بهر شاهش اتّجار [4]
هر که با سلطان شود او همنشین بر درش شِستن بود حیف و غبین [5]
دستبوسش چون رسید از پادشاه گر گُزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست پیش آن خدمت خطا و زلّتست
شاه را غیرت بود بر هر که او بو گزیند بعد از آن که دید رو [6]
غیرت حق بر مَثل گندم بود کاهِ خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله آنِ خلقان فرعِ حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گِله از جفای آن نگارِ دَه دِله
نالم ایرا نالهها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او چون نیَم در حلقهی مستان او
چون نباشم همچو شب بی روزِ او بی وصال روی روز افروزِ او
ناخوشِ او خوش بود در جان من جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودیّ شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحرِ چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جانِ جان شکایت میکنم من نیم شاکی روایت میکنم [7]
دل همیگوید کزو رنجیدهام وز نفاق سُست میخندیدهام [8]
راستی کن ای تو فخر راستان ای تو صدر و من دَرت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست؟ ما و من کو آن طرف کان یارِ ماست؟ [9]
ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی چون که یکها محو شد آن که توی
این من و ما بهرِ آن برساختی تا تو با خود نَرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امرِ کُن ای مُنزَّه از بیا و از سخُن
جسم، جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت [10]
دل که او بستهی غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنست
آن که او بستهی غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترست
دِه زکاتِ روی خوب ای خوبرو شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کَرِشمِ غمزهای غمّازهای بر دلم بنهاد داغی تازهای
من حلالش کردم ار خونم بریخت من همیگفتم حلال او میگریخت 1/1800
چون گریزانی ز نالهی خاکیان؟ غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمهی مُشرقت در جوش یافت [11]
چون بهانه دادی این شیدات را ای بها نَه شکّر لبهات را [12]
ای جهانِ کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنو
شرحِ گُل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وَهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالتِ انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادثست حادثان میرند و حَقشان وارثست [13]
صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حُسامالدّین بخواه [14]
عذرخواه عقلِ کلّ و جان توی جان جان و تابش مرجان توی
تافت نورِ صبح و ما از نور تو در صبوحی با می منصورِ تو
دادهی تو چون چنین دارد مرا باده کی بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم خانه خانه کرده قالب را چو موم
رجوع به حکایت خواجهی تاجر
بس دراز است این، حدیث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همیگفت این چنین
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکَند دست را در هر گیاهی میزند [15]
تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایی میزند از بیم سَر
دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خُفتگی
آن که او شاهست او بیکار نیست ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر کُلَّ یَومٍ هُوَ فی شَان ای پسر [16]
اندرین رَه میتراش و میخراش تا دَم آخر دمی فارغ مباش [17]
تا دمِ آخر دمی آخر بود که عنایت با تو صاحبسِر بود
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست گوش و چشم شاهِ جان بر روزنست [18]
برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفص و پرّیدن طوطیِ مُرده
بعد از آنش از قفص بیرون فکند طوطیک پرّید تا شاخ بلند
طوطی مُرده چنان پرواز کرد کآفتاب شرق تُرکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کارِ مرغ بیخبر ناگه بدید اسرارِ مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد که رها کن لطف آواز و وَداد
زآن که آوازت ترا در بند کرد خویشتن مُرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن بکُلّی دام شو غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حُسنِ خود را در مَزاد صد قضای بد سوی او رو نهاد
چَشمها و خشمها و رَشکها بر سرش ریزد چو آب از مَشکها [19]
دشمنان او را ز غیرت میدرند دوستان هم روزگارش میبرند [20]
آن که غافل بود از کشت و بهار او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد؟ نه بر اعداشان بکین قهّار شد؟
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟ تا برآورد از دل نمرود دود؟
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟ قاصدانش را به زخم سنگ راند؟ [21]
گفت ای یحیی بیا در من گریز تا پناهت باشم از شمشیر تیز
وداع کردن طوطی خواجه را و پرّیدن
یک دو پندش داد طوطی بینفاق بعد از آن گفتش سَلامٌ اَلفِراق [22]
خواجه گفتش فی اَمانِ الله برو مر مرا اکنون نمودی راهِ نو
خواجه با خود گفت کین پند منست راه او گیرم که این ره روشنست 1/1850
جان من کمتر ز طوطی کی بود؟ جان چنین باید که نیکو پی بود
مضرّت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
تن قفصشکلست تن شد خارِ جان در فریب داخلان و خارجان [23]
اینش گوید من شوم همراز تو و آنش گوید نی منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آنِ تُست جمله جانهامان طُفیلِ جان تُست
او چو بیند خلق را سرمستِ خویش از تکبّر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او دیو افکندست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست کمترش خور کان پُر آتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم از طمع میگوید او پی میبَرم
مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت زان سوزها
گرچه دانی کو ز حرمان گفت آن کان طمع که داشت از تو شد زیان؛
آن اثر میماندت در اندرون در مدیح این حالتت هست آزمون [24]
آن اثر هم روزها باقی بود مایهی کِبر و خِداع جان شود [25]
لیک ننماید چو شیرینست مدح بد نماید زآن که تلخ افتاد قَدح [26]
همچو مطبوخست و حَب کان را خوری تا به دیری شورش و رنج اندری [27]
ور خوری حلوا بود ذوقش دمی این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید همیپاید نهان هر ضدی را تو به ضِدّ او بدان
چون شِکر پاید نهان تاثیر او بعد حینی دُمَّل آرد نیشجو [28]
نفس از بَس مدحها فرعون شد کُن ذلیلَ النَفس هَوناً لا تَسُد [29]
تا توانی بنده شو سلطان مباش زخمکش چون گوی شو چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال از تو آید آن حریفان را ملال
آن جماعت کِت همیدادند ریو چون ببینندت بگویندت که دیو [30]
جمله گویندت چو بینندت به دَر مُردهای از گور خود برکرد سر
همچو امرد که خدا نامش کنند تا بدین سالوس در دامش کنند
چون که در بدنامی آمد ریش او دیو را ننگ آید از تفتیش او
دیو سوی آدمی شد بهر شَر سوی تو ناید که از دیوی بتر
تا تو بودی آدمی دیو از پیَت میدوید و میچشانید او میَت
چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو نابکار [31]
آن که اندر دامنت آویخت او چون چنین گشتی ز تو بگریخت او
[1]- برگرفته از قصیده مشهور حکیم سنایی «در مقام اهل توحید»:
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والاقدم زین هر دو بیرون نه، نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا...
[2]- حدیث: اَتَعجَبونَ مِن غیرة سَعدٍ فَوالله لاَنا اَغیَرُ مِنهُ و اللهُ اَغیَرُ مِنّی مِن اَجلِ غَیرتِ الله حَرَّمَ الفَواحِشَ ما ظَهَر منها و ما بطَن
اشاره به سعد بن عباده. رک شرح مثنوی شریف ص 701.
[3]- شین: عیب
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین زو رمیدی جانت بُعْدَ المشرقین
[4]- اتّجار: تجارت کردن
[5]- غبین: گول خوردن در معامله، غبن، زیان
همچنین در غیب انواعست این در زیان و سود و در رِبح و غبین
[6]- «بو گزیدن» در تعبیر مولانا مطلق اثر است، خواه رایحه یا چیز دیگر. بو گزیدن استدلال به آثار و پی بردن از اثر به موثر که روش حکما و متکلمین و بدایت کار صوفی است. در مثال آهو میآورد که برخی در پی آثار گام آهو میروند و بعد به بوی او میرسند (و سپس روی او را میبینند).
[7]- این بیت شاهد روشنگری است در معنی بیت آغازین مثنوی که:
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
[8]- نفاق از آن رو که در ظاهر شکایت میکند و در باطن نه... یادآور بیت دیوان است:
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
[9]- در مناقب العارفین آمده است که:
و همچنین: «شیخ شرفالدین هریوه گفت که در طریقه اهل اعتکاف و پیران خراسان، کنجِ زاویه صدر است... از حضرت مولانا سوال کردند که محلّ صدر در سنّت شما کجاست؟ حضرتش فرمود که:
آستان و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کو یار ماست
صدر آنجاست که یار است. سیّد شرفالدّین گفت: کو یار؟ فرمود که: کوری؟ نمیبینی؟!»
و این حکایت هم مناسب است که «جلال الدينقرطايى... چون مدرسهى خود را تمام کردند اجلاس عظيم فرمود کردن و همان روز در ميان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدامست و آن روز حضرت مولانا شمس الدين تبريزى بنوا آمده بود، در صف نعال ميان مردم نشسته بود و باتفاق از حضرت مولانا پرسيدند که صدر چه جا را گويند؟ فرمود که صدر علما در ميان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفيان در کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر در کنار يار است همانا که برخاست و پهلوى شمس الدين تبريز بنشست.»
[10]- به شکل استفهام انکاری هم میتوان خواند.
[11]- چشمه مشرق: مجازاً آفتاب است.
[12]- بهانه دادی: بهانه آوردی..
[13]- [15:23] وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْیی وَ نُمِیتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ (و بیتردید، این ماییم که زنده میکنیم و میمیرانیم، و ما وارث [همه] هستیم.)
[14]- عذر کسی را خواستن: از عهده خجالت کسی بر آمدن و پاداش او را به سزا دادن
مخدومی: مخدوم من و مانند چلبی یا چلپی که آن هم در نزد عامه و لسان قوم، به معنی سیدی و مولانا بوده است.
مق: «همچنان حضرت خداوندگار... اتفاق افتادىکه از اول شب تا مطلع الفجر متوالى املا مىکرد و حضرت چلبى حسام الدين بسرعت تمام مىنبشت و مجموع نبشته را به آواز خوب بلند بر حضرت مولانا مىخواند.» مناقب افلاکى
[15]- مأخوذ از مثل مشهور: الغریقُ یَتَشَبَّثُ بِکُلِّ حَشیشٍ
[16]- [55:29] ...کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ (او هر روزی در کار است.)
[17]- نظامی در مخزن الاسرار گوید:
«غافل منشین ورقی میخراش ور نتوانی قلمی میتراش»
[18]- [3:195] فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکمْ مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثی
[19]- در برخی نسخ: جشمها و آن هم چشمهاست و مراد چشم بد است.
[20]- روزگار بردن: درنگ کردن، وقت تلف کردن
او جوانتر میشود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر
[21]- نشانهای از ذکر گریختن یحیی بن زکریا به کوه در داستانها نیست. یحیی به خواست معشوقهی هیرودیس، حاکم وقت فلسطین، کشته میشود. در برخی قصص آمده که زکریا هم میگریزد و در درختی پنهان میشود اما سپس یافته و کشته میشود. فرزانفر داستانی نزدیک به این مضمون در خصوص الیاس نبی یافته است: «پادشاه بقتل او همت بست و او بگريخت و براه خود رفت تا بکوهى رسيد و از آنها پرهيز جست، در پى او فرستادند و چون بنزديک او رسيدند کوه دهان باز کرد و الياس بدرون کوه رفت و کوه با او در سخن آمد که اى الياس در منزل و پناهگاه خود در آى.) تفسير طبرى، رک شرح فروازنفر.
[22]- در برخی نسخ: پُرمذاق، به معنی مطلوب و موافق
[23]- تن خاری است در پای جان و مانع پرواز آن میشود. این خار با فریب وسوسههای درونی و تملقهای بیرونی بر جان مینشیند...
تشبیه، یادآور شعر سعدی است:
خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟
[24]- مدیح: سخنی که در مدح و ستایش گویند.
[25]- خِداع: فریفتن، فریب
او نمیخندد ز ذوق مالشت او همیخندد بر آن اِسگالشت
پس خِداعی را خِداعی شد جزا کاسه زن کوزه بخور اینک سزا
[26]- قَدح: عیب جستن و نقص کسی را گفتن
هست این نسبت به من مدح و ثنا هست این نسبت به تو قدح و هجا
[27]- مطبوخ: آب دارویی که بجوشانند، جوشانده.
حَبّ: دارویی که بکوبند و با مایع بسرشند و بشکل دانه گندم یا نخود و عدس و نظایر آنها بسارند. مانند قرصهای امروزی.
شورش: حالتِ قی
[28]- نیش : نیشتر
[29]- لت دوم: با نرمی و فروتنی، نفس خود را خوار کن (ذلیل النفس باش)، سرگرانی مکن.
اشاره به آیه شریفه: [25:63] وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً... (و بندگان خدای رحمان کسانیاند که روی زمین فروتنانه راه میروند...)
ترجمه نیکلسون از مصراع دوم:
be lowly of spirit through meekness, do not domineer.
[30]- ریو: مکر و حیله
میستانم گَه به مکر و گَه به ریو تا برآرند از پشیمانی غریو
[31]- [59:16] کمَثَلِ الشَّیطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اکفُرْ فَلَمَّا کفَرَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْک إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ (چون حکایت شیطان که به انسان گفت: «کافر شو.» و چون [وی] کافر شد، گفت: «من از تو بیزارم، زیرا من از خدا، پروردگار جهانیان، میترسم.»)
کم مبادا زین جهان این دید و داد...