مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۳۸۷ تا ۱۴۴۹
حکایت
در صحابه کم بدی حافظ کسی گر چه شوقی بود جانشان را بسی [1]
زآنکه چون مغزش درآگند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید [2]
قشر جوز و فُستُق و بادام هم مغز چون آگندشان، شد پوستْ کم [3]
مغزِ علم افزود کم شد پوستش زآنکه عاشق را بسوزد دوستش [4]
وصف مطلوبی چو ضدِّ طالبیست وحی و برقِ نورْ سوزندهی نبی است
چون تجلّی کرد اوصافِ قدیم پس بسوزد وصفِ حادث را گلیم
رُبع قرآن هر که را محفوظ بود جَلَّ فینا از صحابه میشنود [5]
جمعِ صورت با چنین معنی ژرف نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف
در چنین مستی مراعات ادب خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا، مراعاتِ نیاز جمع ضدّین است چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عمیان میبوَد کور خود صندوقِ قرآن میبوَد
گفت کوران خود صنادیقاند پُر از حروف مصحف و ذکر و نُذُر [6]
باز صندوقی پُر از قرآن به است ز آن که صندوقی بود خالی به دست
باز صندوقی که خالی شد ز بار به ز صندوقی که پُر موش است و مار
حاصل، اندر وصل چون افتاد مَرد گشت دلّاله به پیشِ مردْ سرد 3/1400
چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح شد طلبکاریِ عِلْم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان سرد باشد جست و جوی نردبان
جز برای یاری و تعلیمِ غیر سرد باشد راهِ خیر از بعد خیر
آینهی روشن که شد صاف و ملی جهل باشد برنهادن صیقلی [7]
پیشِ سلطان خوش نشسته در قبول زشت باشد جستن نامه و رسول
داستان مشغول شدن عاشقی به عشقنامه خواندن و مطالعه کردن عشقنامه در حضور معشوقِ خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن که طَلَبُ الدَّليلِ عِندَ حُضُورِ المَدلُولِ قَبِيحٌ و الاشتغالُ بِالعِلمِ بَعْد الوُصولِ إلَی المَعلُومِ مَذمُومٌ [8]
آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند [9]
بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق، این اگر بهر من است گاهِ وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامهخوان؟ نیست این باری نشانِ عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک من نمییابم نصیبِ خویش نیک
آن چه میدیدم ز تو پارینه سال نیست این دم گرچه میبینم وصال
من از این چشمه زلالی خوردهام دیده و دل ز آب تازه کردهام
چشمه میبینم و لیکن آبْ نی راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوقِ تو من به بلغار و مرادت در قُتو [10]
عاشقی تو بر من و بر حالتی حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیام کلّیِ مطلوب تو من جزو مقصودم تو را اندر زَمَن
خانهی معشوقهام معشوق نی عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابیاش نمانی منتظِر هم هویدا او بود هم نیز سِر
میرِ احوال است نه موقوفِ حال بندهی آن ماه باشد ماه و سال [11]
چون بگوید حال را فرمان کند چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او منتظر بنشسته باشد حالجو [12]
کیمیای حال باشد دستِ او دست جنباند شود مسّ مستِ او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمیست گه به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال لیک صافی فارغ است از وقت و حال [13]
حالها موقوف عزم و رای او زنده از نفخِ مسیحآسای او
عاشقِ حالی نه عاشق بر منی بر امیدِ حال بر من میتنی
آن که یک دم کم، دمی کامل بود نیست معبودِ خلیل، آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این نیست دلبر لا أُحِبُّ الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است یک زمانی آب و یک دم آتش است،
برج مَه باشد و لیکن ماه نی نقش بت باشد ولی آگاه نی [14]
هست صوفیِ صفاجو ابن وقت وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرقِ نورِ ذوالجلال ابنِ کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقهی نوری که او لَمْ یولد است لَمْ یلِدْ لَمْ یولَدْ آنِ ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهای ور نه وقت مختلف را بندهای
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف بنگر اندر همّتِ خود ای شریف [15]
تو به هر حالی که باشی میطلب آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد کاو به آخر بر سر منبع رسد [16]
خشکیِ لب هست پیغامی ز آب که به مات آرد یقین این اضطراب
کاین طلبکاری مبارک جنبشیست این طلب در راهِ حق مانعکشیست
این طلب مفتاحِ مطلوبات توست این سپاه و نصرتِ رایات توست [17]
این طلب همچون خروسی در صیاح میزند نعره که میآید صباح [18]
گر چه آلت نیستت تو میطلب نیست آلت حاجت اندر راهِ رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر یار او شو پیش او انداز سر
کز جوارِ طالبان طالب شوی و ز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجُست منگر اندر جستن او سست سست
هر چه داری تو ز مال و پیشهای نه طلب بود اوّل و اندیشهای؟
[1]- آشکار است که مقصود حافظ قرآن است. واقع آن است که اگر از صحابه، به عهد خود پیامبر نظر داشته باشد، هنوز قرآن به معنی بین الدفّتین آن وجود نداشت و بعدها در عهد عثمان جمعآوری شد.
[2]- درآگندن: انباشتن
[3]- فُستُق: معرّب پسته
که برو کُتّاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم د چهارم
[4]- چنان که در بیت بعد میآورد، مطلوب طالب را میسوزاند و پوستش را نازک میکند.
[5]- جَلَّ فینا: جلیل شد نزد ما..
اصل روایت را در همه منابع اینگونه آوردهاند که «وكانَ الرجلُ إذا قرأَ البقرةَ وآلَ عمرانَ جدَّ فينَا ، يعني عَظُمَ». شاید جلّ به جای جدّ اشتباه کاتب باشد و یا مولانا اینگونه استفاده کرده است که معنی آن هم به اصل آشناتر است. چنان که میبینیم در اینجا سخن از قرائت است و نه حفظ، گرچه قرائت هم به قاعده از حافظه بوده است.
نزدیک به آن در فیه مافیه دارد: «آوردهاند که در زمان رسول صلّی اللّه علیه و سلّم از صحابه هر که سورهای یا نیمسوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و به انگشت نمودندی که سورهای یاد دارد برای آن که ایشان قرآن را میخوردند. منی را از نان خوردن یا دو من را عظیم باشد الّا که در دهان کنند و نخایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن.» فیه مافیه، تصحیح سبحانی، ص ۷۵.
این حکایات در مناقب العارفین هم خواندنی است که «همچنان از یاران کبیر منقول است که روزی در بندگی مولانا حکایت سبعهخوانی صاینالدّین مقری میکردند که ابوحفص دوران و قالون زمان است و هر شب باید که ختم قرآن کند، آنگاه آرامد. فرمود که آری، گردگان را نیکو میشمرد و از مغزِ نغزش حظّی ندارد... همچنان روزی صاینالدّین به تکلّف میگوید که امشب به عشق مولانا قرآن را ختم کردم. فرمود که چون نطرقیدی؟ فی الحال سر نهاد و گریان شد».
[6]- گُفت: برگرفته از «العمیان صنادیق القرآن» اما مأخذ آن روشن نیست. به قاعده نمیتواند حدیث باشد چون رسم قرآنخوانی نابینایان برای امرار معیشت، بعدها رایج شده است.
[7]- ملی: پُر و انباشته. شهیدی گوید که استعمال مَلی برای آینه بدین معنی تکلّف است و درست است اما پر شدن آینه را در غزلیات دارد: «گر چهره بنماید صنم، پر شو از او چون آینه...». در برخی نسخ، «جلی» که دیگر هیچ ابهامی ندارد.
[8]- گفته ابوسعید است «و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن میکرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند... روی فرا کتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ». (اسرار التوحید)
[9]- مأخذ آن به نقل از ماخذ قصص: «انَّ عُرَيبَ زَارَت مُحَمَّدَ بنَ حَامدٍ وَ جَلَسَا جَميعاً فَجَعَلَ يُعاتبُهَا وَ يَقُولُ فَعَلَت كَذَا وَفَعَلت كَذَا ثُمَّ اَقبَلَت عَلَيه فَقَالَت يَا عَاجزُ خُذ بنَا فيمَا نَحنُ فيه وَ فيمَا جئنَا الَيه وَ قَالَ جَحظَةُ فی خَبَره اجعَل سَرَاويلی مخنَقَتی وَ اَلصق خَلخَالی بقُرطی فَاذَا كَانَ غَداً اُكتُب الَی بعتَابكَ فی طُومَارٍ حَتَّی اكتُبَ الَيكَ فی ثَلاَثَة...» (اغانی) و «وَ كَانَ رَجُلٌ يَعشقُ جَاريَةً فَاجتَمَعَ بهَا لَيلَةً فَجَعَلُ يُعَاتبُهَا فَقَالَت يَا جَاهلُ دَع العتَابَ للكتَاب وَ اجعَل قَميصی مخنَقَتى» (محاظرات راغب). مثال دیگری که مولانا چه قصّهی سادهای را برگرفته و از آن چه برآورده است.
[10]- قتو: لغت نامه آن را «خدمت کردن به پادشاه» معنی کرده و نیکلسون آن را معادل «ادقوت» شهری در ترکستان چین دانسته است. اگر معنی دوم را برگیریم، آنگاه یعنی شرق و غرب. از بلغارستان تا قتو در ترکستان چین... زرینکوب اما در «سرّ نی» میگوید «قتو به معنی قوطی، و بدون شک در هر دو موضع که این کلمه در مثنوی مذکور است در همین معنی است و اینکه بعضی آن را نام شهر پنداشتهاند ظاهراً خطاست». به این سخن باید افزود که واژه ترکی است و همین امروز هم به این معنی بکار میرود. در این صورت یعنی، من به بلغار و معشوق تو در قوطی (شاید نامه و بلکه نامههای رسیده و خوانده شده را در قوطی میگذاشتهاند.) در دفتر پنجم هم قتو آمده و باز آنجا اندکی ابهام دارد:
تو بگویی نک دل آوردم به تو گویدت پر است از این دلها قتو د پنجم
[11]- میر احوال: ابوالوقت در مقابل ابن الوقت
[12]- یعنی آن که موقوف است، ایستاده و ساکن است، نمیتواند منتهی و به مقصود رسیده باشد.
[13]- منال: مکان یافتن چیزی باشد یا محلی که از آن سود و منفعتی حاصل آید. در برخی نسخ «مثال».
[14]- برج مَه: مقام و منزلگاه ماه مانند حمل و ثور و جوزا...
[15]- مق با رباعی مشهور او:
گر در طلب منزل جانی، جانی گر در طلبِ لقمهی نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جُستنِ آنی، آنی
غزلیات شمس تبریزی، تصحیح و گزینش شفیعی کدکنی، ص ۱۴۳۹
همچنین در مکتوبات: «معشوقِ هر که لطیفتر و ظریفتر و شریف جوهرتر، عاشق او عزیزتر.» (مکتوبات مولانا، تصحیح سبحانی، نامه یکم، ص ۶۰)
[16]- اشاره دیگر به مثل تازی «من طلبَ شیئاً و جدَّ وَجَد» که به اشکال متفاوت ذکر شده. (احادیث مثنوی). برخی آن را حدیث دانستهاند. مولانا هم آن را «خبر» یا حدیث دانسته است. مق:
سایهی حق بر سر بنده بود عاقبت جوینده یابنده بود د سوم
[17]- مق با: «طلب تو چون کلیدی است، در هر کاری در غیب میگشاید و قدرت در آن کار میآورد هر چند طلب بیش، گشایش بیش». معارف بهاء ولد، تصحیح فروزانفر، ص ۲۶۸
[18]- صیاح: جمع صیحه، آواز بلند، بانگ. دهخدا با همین شاهد از مثنوی
الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام والصبح قد تبدی فی مهجة الضلام دیوان
از غیب شنو نعرهی مستان و خمش کن یک غلغله پاک ز آواز صیاحی دیوان
کم مبادا زین جهان این دید و داد...