مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۷۷۲ تا ۱۸۴۲
جَزَع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خویش [1]
بود شیخی رهنمایی پیش از این آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر در میان اُمّتان دَرگشایِ روضهی دار الجِنان
گفت پیغمبر که شیخِ رفته پیش چون نبی باشد میان قوم خویش [2]
یک صباحی گفتش اهل بیت او سختدل چونی؟ بگو ای نیکخو
ما ز مرگ و هجر فرزندان تو نوحه میداریم با پُشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا یا که رحمت نیست در دل ای کیا
چون تو را رحمی نباشد در درون پس چه اومیدستمان از تو کنون
ما به اومید توایم ای پیشوا که بنگذاری تو ما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت خود شفیع ما تویی آن روزِ سخت
در چنان روز و شبِ بیزینهار ما به اکرام توایم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان که نمانَد هیچ مجرم را امان
گفت پیغمبر که روز رستخیز کی گذارم مُجرمان را اشکریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان تا رهانمشان ز اشکنجهی گران
عاصیان و اهل کبایر را به جهد وارهانم از عتابِ نقضِ عهد [3]
صالحانِ اُمّتم خود فارغند از شفاعتهای من روزِ گزند
بلکه ایشان را شفاعتها بود گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری برنداشت من نیَم وازر خدایم برفراشت [4]
آن که بیوزر است شیخ است ای جوان در قبول حق چو اندر کف کمان [5]
شیخ که بود؟ پیر، یعنی مو سپید معنی این مو بدان ای کژامید [6]
هست آن موی سیه هستی او تا ز هستیاش نماند تایِ مو
چون که هستیاش نماند پیر اوست گر سیه مو باشد او یا خود دو موست [7]
هست آن موی سیه وصف بشر نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بردارد نفیر که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر [8]
گر رهید از بعض اوصاف بشر شیخ نبود، کَهل باشد ای پسر [9]
چون یکی موی سیه کان وصف ماست نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید ار با خود است او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است او نه از عرش است او آفاقی است
عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر مرگ فرزندان خود
شیخ گفت او را، مپندار ای رفیق که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همهی کُفّار ما را رحمت است گر چه جانِ جمله کافرنعمت است 3/1800
بر سگانم رحمت و بخشایش است که چرا از سنگهاشان مالش است [10]
آن سگی که میگزد گویم دُعا که از این خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار که نباشند از خلایق سنگسار
ز آن بیاورد اولیا را بر زمین تا کندشان رَحْمَةً للعالمین [11]
خلق را خواند سوی درگاه خاص حقّ را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید از این سو بهر پند چون نشد گوید خدایا دَر مبند
رحمتِ جزوی بود مر عام را رحمتِ کلی بود هُمّام را [12]
رحمتِ جزوش قرین گشته به کُل رحمتِ دریا بود هادی سُبُل [13]
رحمتِ جزوی، به کل پیوسته شو رحمتِ کل را تو هادی بین و رو
تا که جزو است او نداند راهِ بحر هر غدیری را کند ز اشباهِ بحر [14]
چون نداند راه یم کی ره برد؟ سوی دریا خلق را چون آورد؟
متّصل گردد به بحر، آن گاه او ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود نه از عیان و وحی و تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه همچو چوپانی به گرد این رمه،
چون نداری نوحه بر فرزند خویش چون که فصّاد اجلشان زد به نیش [15]
چون گواهِ رحم اشک دیدههاست دیدهی تو بینم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مُردند ایشان گر حیاند غایب و پنهان ز چشمِ دل کیاند؟
من چو بینمشان معیّن پیشِ خویش از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
گر چه بیرونند از دورِ زمان با مناند و گِرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق با عزیزانم وصال است و عِناق [16]
خلق اندر خواب میبینندشان من به بیداری همی بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم برگِ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیرِ عقل باشد ای فلان عقل اسیرِ روح باشد هم بدان
دستِ بستهی عقل را جان باز کرد کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها و اندیشه بر آب صفا همچو خَس بگرفته روی آب را
دستِ عقل آن خس به یک سو میبرد آب پیدا میشود پیشِ خرد
خس بس انبُه بود بر جو چون حباب خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب
چون که دست عقل نگشاید خدا خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او آن هوا خندان و گریان عقلِ تو
چون که تقوی بست دو دستِ هوا حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواسِ چیره محکومِ تو شد چون خرد سالار و مخدومِ تو شد
حسّ را بیخواب، خواب اندر کند تا که غیبیها ز جان سر برزند
هم به بیداری ببیند خوابها هم ز گردون برگشاید بابها
قصهی خواندن شیخِ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت [17]
دید در ایام آن شیخِ فقیر مصحفی در خانهی پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اینجا ای عجب مصحف چراست؟ چون که نابیناست این درویش، راست
اندر این اندیشه تشویشش فزود که جز او را نیست اینجا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته من نیم گستاخ یا آمیخته، [18]
تا بپرسم، نی خمش صبری کنم تا به صبری بر مرادی برزنم
صبر کرد و بود چندی در حَرَج کشف شد کالصَّبرُ مفتاحُ الفرج [19]
[1]- استاد فروزانفر، در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، این شیخ را فضیل عیاض دانسته است، بنا بر داستان منقول در تذکرة الاولیا (و همچنین رساله قشیریه): «نقل است که سی سال هیچ کس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسّمی کرد. گفتند: خواجه! این چه وقت این است؟ گفت: دانستم که خدای راضی بود به مرگ این پسر» (تذکرة الاولیا). چون سخن از فرزندان است، شاید هم به قصهی عجیب ابن عطا، که فروزانفر آن را هم از تذکرة الاولیا آورده است، نظر داشته باشد: «نقل است که ابن عطا ده پسر داشت همه صاحب جمال. در سفری میرفتند با پدر دزدان بر او افتادند و یک یک پسر او را گردن میزدند و او هیچ نمیگفت. هر پسری را که بکشتندی روی به آسمان کردی و بخندیدی تا نُه پسر را گردن بزدند. چون آن دیگر را خواستند که به قتل آرند روی به پدر کرد و گفت: زهی بیشفقت پدر که تویی! نُه پسر تو را گردن زدند و تو میخندی و چیزی نمیگویی؟ گفت: جان پدر، آن کس که این میکند با او هیچ نتوان گفت که او خود میداند و میبیند و میتواند. اگر خواهد همه را نگاه دارد. دزد چون این بشنید حالتی در وی ظاهر شد و گفت: ای پیر اگر این سخن پیش میگفتی هیچ پسرت کشته نمیشد.». در این حکایت البته پرسش از سوی آن فرزند آخر است. در حکایت مثنوی، چون بعد میگوید که اهل بیت و زن او پرسید، شاید به مرگ فرزند شیخ ابوالحسن خرقانی نظر داشته باشد و طعن همسر او بر شیخ... و ای بسا هم مولانا، چنان که شیوه اوست، از این همه داستانی برآورده است. فراموش نکنیم که مولانا خود هم فرزندی را از دست داده بود.
[2]- حدیث: «الشَّیخُ فی بیته کالنبیِّ فی قومهِ» و همچنین «الشَّیخُ فی اهلهِ (قومهِ) کالنبیِّ فی اُمَّتِهِ». (احادیث مثنوی). مق:
مگسل از پیغمبرِ ایّام خویش تکیه کم کن بر فن و بر کامِ خویش د چهارم
کو نبیِّ وقت خویش است ای مُرید تا ازو نور نبی آید پدید د پنجم
[3]- کبائر: ج کبیره و آن گناه بزرگ است. اشاره به حدیث: «شفاعتی لاهلِ الکبائر مِن اُمَّتی» (احادیث مثنوی)
[4]- برگرفته از آیات متعدّد همچون [53:38] أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری و همچنین [35:18] وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری (و هیچ بار بردارندهای بار گناه دیگری را برندارد). مق با:
هیچ وازر وِزر غیری برنداشت هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت د دوم
شهیدی میآورد: «به این معنی که شفاعت، جرم دیگری را به عهده گرفتن نیست بلکه کرامت حق است.». اما با توجه به بیت بعد گویا معنی اندکی متفاوت است و آن این که وازر و باربردانده نمیتواند بار دیگری را برگیرد امّا پیامبر و شیخ وازر نیست، بلکه خود هم محمول حق است و در دستان او. مق:
وآن که پایش در ره کوشش شکست در رسید او را براق و برنشست
حامل دین بود او محمول شد قابل فرمان بد او مقبول شد د یکم
[5]- در قبول حق؟ به ظاهر مقبول حق و بنابراین در دست او. آن معنی هم ممکن است که شیخ همچون کمان در دست کماندار به تمامی تسلیم حق است و از هستی او چیزی نمانده. هر دو میتواند موجّه باشد. نیکلسون، کمی تفسیرآمیز، این معنی دوّم را برگرفته است:
like a bow in the hand (a mere instrument) in receiving (the command of) God.
[6]- دکتر محجوب میگوید که پیر به معنی سپیدموی است. مق با شاهنامه:
کسی سام یل را نیارَست گفت که فرزند پیر آمد از خوبجفت
[7]- دو مو: اینجا هم باید به همان معنی دارنده موی سیاه و سپید باشد، کهل (رک سه بیت بعد) چنان که در قصّهی آن مرد دوموی آمده بود:
آن یکی مردِ دو مو آمد شتاب پیش یک آیینهدار مستطاب د سوم
ملّاهادی هم آورده «یعنی مویش مخلوط است از سیاه و سپید».
گویا در این ابیات اشارهای باشد به خلیفگی یا شیخی حسام الدین جوان.
[8]- ق [3:46] وَ يُکلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ کهْلاً... (و در گهواره و در میانسالی با مردم سخن میگوید). در خصوص معنی کهل، رک به بیت بعدی. میبینید که مولانا آن را در اینجا معادل پیر و شیخ گرفته است و این شاهد چندان با سخن بعدی او که کهل را میانسال شیخ ناشده میداند، سازگار نیست.
[9]- کهل: در لغتنامه آمده است که «مرد میانه سال را گویند» و «گویند که مرد تا شانزده سال حدث است و از شانزده تا سی و دو، شاب و از سی و دو تا پنجاه کهل، سپس شیخ». «مردی که سنّش بین سی تا پنجاه باشد و کهل را به پارسی دوموی خوانند». نیکلسون هم middle-aged ترجمه کرده است. پس به این معنی که هنوز میانه سال است و به پختگی کامل نرسیده است. با این همه روشن است که نظر به گذشت ایّام ندارد. مق با:
کردهام بختِ جوان را نامْ پیر کو ز حق پیر است نه از ایّام پیر د یکم
[10]- مالش: سختی و آزار دادن است، در مقابل نوازش. مق با:
تلخ و تیز و مالش بسیار ده تا شود پاک و لطیف و با فره د چهارم
تا پدید آید سگالشهای او بعد از آن بر ماست مالشهای او د پنجم
[11]- ق [21:107] وَ ما أَرْسَلْناک إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ
[12]- هُمّام همان هُمام است به معنی عالی همّت. تشدید باید ضرورت شعری باشد. نمونه دیگری در مثنوی و دیوان نیافتم. هَمّام به معنی سخنچین و نمّام است که اینجا وجهی ندارد.
[13]- هادی سُبُل: هدایتکننده در راهها
[14]- اشباه: ج شَبَه، مانندها، مشابهها
هم تو و هم ما و هم اشباه تو خاک گردند و نماند جاه تو د چهارم
هر غدیر و آبگیری را شبیه و مانند دریا میداند.
[15]- فصّاد: رگزن. حکایت مشهور در دفتر پنجم:
جسم مجنون را ز رنج دوریی اندر آمد ناگهان رنجوریی...
پس طبیب آمد به دارو کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگزنش...
(گفت) ترسم ای فصّاد گر فصدم کنی نیش را ناگاه بر لیلی زنی د پنجم
[16]- عناق: معانقه، دست در گردن درآوردن
ور زان که نیاز پیش آری صد وصلت و صد عناق خیزد دیوان
[17]- اصل حکایت را فروزانفر در رساله قشیریه یافته که در خصوص یکی از صوفیان متقدّم است و ما ترجمه فارسی قدیم آن را میآوریم که «ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد. چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی». (ترجمهی ابوعلیّ الحسن بن اَحمَد العثمانی)
[18]- آمیخته: معاشر، مانوس و معنی با بیت بعد کامل میشود...
[19]- در َحَرَج: در سختی و تنگنا
صوفیی بدْرید جُبّه در حَرَج پیشش آمد بعدِ بدْریدن فَرَج د پنجم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...