مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱ تا ۶۸
ای ضیاء الحق حسام الدّین بیار این سوم دفتر که سُنّت شد سه بار [1]
برگشا گنجینهی اسرار را در سوم دفتر بِهِل اَعذار را [2]
قوّتت از قوّت حق میزهد نه از عروقی کز حرارت میجهد [3]
این چراغِ شمس کاو روشن بود نه از فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کاو چنین دایم بود نه از طناب و استُنی قایم بود [4]
قوِّت جبریل از مَطبخ نبود بود از دیدارِ خلّاقِ وُجود [5]
همچنان این قوِّت ابدال حق هم ز حق دان نه از طعام و از طَبَق
جسمشان را هم ز نور اِسرشتهاند تا ز روح و از مَلَک بگذشتهاند [6]
چون که موصوفی به اوصاف جلیل ز آتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم بَرد و سلام ای عناصر مر مزاجت را غلام [7]
هر مزاجی را عناصر مایه است وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان مُنبسط وصف وحدت را کنون شد ملتقِط [8]
ای دریغا عرصهی اَفهام خلق سخت تنگ آمد، ندارد خلقْ حَلق
ای ضیاء الحق به حِذق رای تو حلق بخشد سنگ را حلوای تو [9]
کوه طور اندر تجلّی حلق یافت تا که می نوشید و می را بر نتافت
صارَ دَکّاً منهُ وَ انشَقَّ الجَبل هَل رأیتُم مِن جبَل رقصَ الجَمل؟ [10]
لقمهبخشی آید از هر کس به کَس حلقبخشی کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی و ز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سِرِّ سلطان را به کس تا نریزی قند را پیش مگس [11]
گوش آن کس نوشد اسرار جلال کاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال [12]
حلق بخشد خاک را لطف خدا تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب تا گیاهش را خورد اندر طلب [13]
چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت گشت حیوان لقمهی انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکّالِ بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر [14]
ذرّهها دیدم دهانشان جمله باز گر بگویم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او دایگان را دایه لطف عام او
رزقها را رزقها او میدهد ز انکه گندم بی غذایی چون زهد؟
نیست شرح این سخن را منتها پارهای گفتم بدانی پارهها
جمله عالم آکِل و مأکول دان باقیان را مُقبِل و مقبول دان [15]
این جهان و ساکنانش مُنتشِر و آن جهان و سالکانش مُستَمِر
این جهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مُخلَّد مُجتَمِع
پس کریم آن است کاو خود را دهد آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیاتُ الصّالحات آمد کریم رَسته از صد آفت و اَخطار و بیم [16]
گر هزارانند یک کس بیش نیست چون خیالاتی، عدداندیش نیست [17]
آکِل و مأکول را حلق است و نای غالب و مغلوب را عقل است و رای
حلق بخشید او عصای عدل را خورد آن چندان عصا و حَبل را [18]
و اندر او افزون نشد ز آن جمله اکل ز انکه حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اَعیان حلقهاست رازقِ حلق معانی هم خداست [19]
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست که به جذبِ مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود آنگهان روزیش اجلالی شود
شرطْ تبدیل مزاج آمد بدان کز مزاج بَد بود مرگِ بَدان [20]
چون مزاج آدمی گِلخوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش، چون شمع تافت
دایهای کو طفل شیرآموز را تا به نعمت خوش کند پَدفوز را [21]
گر ببندد راه آن پستان بر او برگشاید راه صد بُستان بر او
ز انکه پستان شد حجاب آن ضعیف از هزاران نعمت و خوان و رغیف [22]
پس حیات ماست موقوف فطام اندک اندک جهد کن تمَّ الکلام [23]
چون جَنین بُد آدمی، بُد خون غذا از نجس پاکی برد مومن کذا 3/50
از فطام خون غذااَش شیر شد وز فطام شیر لقمهگیر شد
و ز فطامِ لقمه، لقمانی شود طالب اشکار پنهانی شود [24]
گر جَنین را کس بگفتی در رَحِم هست بیرون عالمی بس مُنتَظِم
یک زمین خرّمی با عرض و طول اندر او صد نعمت و چندین اُکول [25]
کوهها و بحرها و دشتها بوستانها باغها و کشتها
آسمانی بس بلند و پُر ضیا آفتاب و ماهتاب و صد سُها [26]
از جنوب و از شمال و از دَبور باغها دارد عروسیها و سور [27]
در صفت ناید عجایبهای آن تو در این ظلمت چهای در امتحان؟ [28]
خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس و اَنجاس و عَنا [29]
او به حکم حال خود مُنکر بُدی زین رسالت مُعرِض و کافر شدی [30]
کاین محال است و فریب است و غُرور ز انکه تصویری ندارد وَهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او
همچنان که خلق عام اندر جهان ز آن جهان ابدال میگویندشان
کاین جهان چاهی است بس تاریک و تنگ هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی ز ایشان نرفت کاین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع چشم را بندد غرض از اطِّلاع [31]
همچنان که آن جَنین را طمع خون کان غذای اوست در اوطان دون [32]
از حدیث این جهان محجوب کرد غیر خون او مینداند چاشتخورد [33]
[1]- سنّت شد سه بار: هم میتواند اشاره به قاعدهای عام باشد که هر چیز تا سه بار تکرار نشود کامل نخواهد بود و یا ارجاعی است به سنّت پیامبر که استاد فروزانفر روایات آن را جمع آورده است همچون تکرار در سلام یا کلام، دعا و استغفار و همچنین التزام در تکرار برخی اجزای وضو. رک احادیث مثنوی ذیل همین بیت و همچنین سرّ نی ص ۴۲۳
[2]- اعذار: عذرها. چنان که در این ابیات میبینیم، حسامالدین، این کشنده و جاذب معانی از جان مولانا، بیمار است. در واقع دفتر دوم کوتاهترین دفتر مثنوی است، حتی کوتاهتر از دفتر اول که پایانی ناگهانی دارد. آیا میتوان گفت که این کوتاهی نسبتی داشته باشد با بیماری حسامالدین؟ هر چه هست، گویا این ابیات نشان از نگرانی مولانا دارد تا مبادا بین دفتر دوم و سوم هم، مانند دفتر اول و دوم، مدّتی تاخیر شود، و از این رو حسامالدین را تشویق میکند که اعذار را بهلد و گنجینهی اسرار را بگشاید...
[3]- زهیدن: زاییدن، متولّد شدن
رزقها را رزقها او میدهد ز انکه گندم بی غذایی چون زهد؟ د سوم
عروق: ج عِرق، رگهای بدن. مق:
من به هر شهری رگی دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان د چهارم
جهیدن عروق از حرارت: حرارتی که به زعم اطبای قدیم از رگ قلب به همه تن میرسد. رک شرح شهیدی
[4]- ق [13:2] اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها
[5]- قوِّت جبریل: اشاره به آیاتی که آن را راجع به جبرئیل، ملک مقرّب، دانستهاند. [81:19] إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کرِيمٍ [81:20] ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَکينٍ(كه آن برخوانده پیامآوری گرامی است.نیرومندی كه نزد [خداوند] صاحب عرش، صاحب مقام است). همچنین در باب قوت و قوّت جبرئیل، مق:
چون مَلَک تسبیح حق را کن غذا تا رهی همچون ملایک از إذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند او به قوّت کی ز کرکس کم زند؟ د پنجم
[6]- روح: مقصود جبرئیل و فرشتگانند.
[7]- ق [21:69] قُلْنا یا نارُ کونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ
[8]- ملتقِط: بردارنده، برچیننده. لغتنامه با همین شاهد. التقاط به معنی برچیدن و برگرفتن است. یعنی مزاج تو محل تنازع عناصر و یا اخلاط اربعه نیست بلکه مُبدَل شده و چون مزاج ملک وحدت یافته است.
[9]- حِذق: حَذق هم آوردهاند، زیرکی، مهارت و استادی چنان که گویند طبیب حاذق
[10]- صار دکاً: کوفته و ریزه ریزه شد. برگرفته از: [7:143] ...فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا... همچنین مق:
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشقْ جان طور آمد عاشقا طور مست و خَرَّ موسی صَاعِقا د یکم
لت دوم: آیا دیدهاید که کوه چون شتر به رقص آید؟
[11]- مق با: «وصیّت میکنیم یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید به هر کس مگوییدمگویید که لاتُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا وَلَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوْهُمْ» فیه مافیه، تصحیح سبحانی، ص ۶۴
[12]- اسرار جلال: و بلکه باید گفت اسرار جلالالدین...
سوسنِ صد زبان و لال: مق:
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد حافظ
[13]- خاکی: مقصود حیوان خاکی است. به ظاهر در برخی نسخ، مطابق قول ملا هادی سبزواری «باز حیوان..» بوده است.
[14]- اَکّال: بسیار خورنده، صیغه مبالغه آکل
[15]- آکل و ماکول: خورنده و خورده
زان که تو هم لقمهای هم لقمهخوار آکل و مأکولی ای جان هوش دار د پنجم
از اصطلاحات و مباحث فلسفی و کلامی است و مولانا بارها در مثنوی به آن پرداخته است.
[16]- باقیات الصالحات: کارهای ماندگار شایسته. اینجا، چنان که در مصرع دوم میآورد، مقصود آنچه پایدار و ایمن است و ایمن از خسران و نابودی. در اصل ماخوذ از [18:46] الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیرٌ عِنْدَ رَبِّک ثَواباً وَ خَیرٌ أَمَلاً. در دیوان هم دارد:
آن که باشد بر زبانها لا اُحبّ الآفلین باقیات الصالحات است آن که در دل حاصل است دیوان
اَخطار: ج خَطَر
آن دو گفتندش نصیحت در سَمَر که مکن ز اَخطار خود را بیخبر د ششم
[17]- شهیدی خیالاتی را آنکه گرفتار خیالات و اوهام است دانسته است. خیالاتی آن کریمان و اولیا را متعدد میبیند. در عین حال که معنی روشن است، مفردات مصرع دوم ابهام دارد. ترجمه نیکلسون:
If they (the noble) are thousands (externally), there is no more than one (in reality): ’tis not like the fancies of him that thinks of number.
در خصوص وحدت جان اولیا، مق با ابتدای دفتر دوم:
چون ازیشان مجتمع بینی دو یار هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثالِ موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
مُفترق شد آفتابِ جانها در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست وآن که شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود نَفس واحد روح انسانی بود د دوم
[18]- عدل اینجا گویا یا بدل از عادل است (موسی) و یا به معنی درست و راست و به نظر میآید بیشتر بابت رعایت قافیه آمده است.
[19]- اعیان: آنچه دیدنی و آشکار است. عالم جسمانی و ظاهر
[20]- مق با:
یا حریصَ البَطنِ عَرِّج هَکَذا انّما المِنهاجُ تَبدیلُ الغِذَا
یا مریضَ القَلبِ عَرِّج لِلعِلاج جُملةُ التدبیرِ تَبدیلُ المِزَاج د پنجم
[21]- پَدفوز: پتفوز، گرداگرد لب و دهان. اینجا باید همان دهان مقصود باشد. مق با:
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم دیوان
چنین باشد بیان نور ناطق نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز دیوان
همچنین خوشپدفوز در مثنوی:
زین گذر کن ای پدر نوروز شد خلق از خلاق خوش پدفوز شد د ششم
[22]- رغیف: نان، گرده نان
غالب آمد حرص و صبرش بُد ضعیف بس گلوها که بُرد عشقِ رغیف د پنجم
[23]- فطام: بریدن از شیر مادر، بریدن از غذا. شواهد آن در ابیات بعدی آمده است.
[24]- اِشکار: شکار و به این شکل در مثنوی بسیار به کار رفته است:
همچو صیّادی سوی اِشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد د دوم
[25]- اُکول: جمع اُکُل، خوراکیها. همچنین اَکول هم آوردهاند به معنی خورنده که مناسب نمینماید.
[26]- ماهتاب: همان ماه است و نه ضرورتاً نور و پرتو ماه
راست گردان چشم را در ماهتاب تا یکی بینی تو مَه را نک جواب د دوم
[27]- دَبور: مغرب، بادی که از مغرب وزد در مقابل باد صبا. شهیدی آن را جنوب دانسته است: بادی که (در شبه جزیره عربستان) از جانب جنوب وزد، مقابل باد شمال یا شرق. مولانا در جای دیگر آورده که بادی است از سوی مغرب و عموماً در مقابل باد صبا:
فکر کان از مشرق آید آن صباست وان که از مغرب دبور با وباست د چهارم
[28]- امتحان: محنت و سختی
زین شکنجه و امتحان آن مُبتلا میکند از تو شکایت با خدا د سوم
مروحهی تقدیر ربّانی چرا پُر نباشد ز امتحان و ابتلا؟ د چهارم
[29]- انجاس: ج نجس، پلیدیها. شیخ محمود شبستری در گلشن راز:
موانع چون در این عالم چهار است طهارت کردن از وی هم چهار است
نخستین پاکی از احداث و انجاس دوم از معصیت وز شرّ وسواس...
[30]- مُعرِض: اعراض کننده، رویگرداننده
آن که مُعرِض را ز زر قارون کند رو بدو آری به طاعت چون کند؟ د چهارم
[31]- مق با:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد د یکم
و حدیثی که بارها به آن استناد شده است: «حُبُّکَ الشّیءَ یُعمی و یُصِم»
[32]- اوطان: جمع وطن، اینجا به معنی منزلگاه یا خانه
اطلبوا الأرزاق فی أسبابها ادخلوا الأوطان من أبوابها د سوم
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست پاش را با مسکن و با جا چه کار؟ دیوان
[33]- چاشتخورد: صبحانه. مق با:
سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشتخوردت باشد ای شاه گزین د یکم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...