مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۲۴۵ تا ۱۳۰۷
جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهرِ خصم او که این بر ما نویس [1]
تا به فرعون آمدند آن ساحران دادشان تشریفهای بس گران
وعدههاشان کرد و پیشین هم بداد بندگان و اسبان و نقد و جنس و زاد
بعد از آن میگفت هین ای سابقان گر فزون آیید اندر امتحان، [2]
برفشانم بر شما چندان عطا که بدرّد پردهی جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه غالب آییم و شود کارش تباه [3]
ما در این فن صفدریم و پهلوان کس ندارد پای ما اندر جهان [4]
ذکر موسی بند خاطرها شدهست کاین حکایتهاست که پیشین بدهست [5]
ذکر موسی بهر روپوش است لیک نور موسی نقدِ توست ای مردِ نیک
موسی و فرعون در هستیِّ توست باید این دو خصم را در خویش جُست
تا قیامت هست از موسی نتاج نورِ دیگر نیست، دیگر شد سراج [6]
این سفال و این پلیته دیگر است لیک نورش نیست دیگر، ز آن سر است [7]
گر نظر در شیشه داری گُم شوی زآن که از شیشه است اَعداد دُوی [8]
ور نظر بر نور داری وارهی از دُوی و اعداد جسمِ منتهی
از نظرگاه است ای مغزِ وجود اختلافِ مومن و گبر و جهود
اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل [9]
پیل اندر خانهی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هُنود [10]
از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود گفت شکلِ پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست گفت خود این پیل چون تختی بُدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بُدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشمِ حس همچون کف دست است و بس نیست کف را بر همهی او دسترس
چشمِ دریا دیگر است و کف دگر کف بهل وز دیدهی دریا نگر [11]
جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همی بینی و دریا نه، عجب
ما چو کشتیها بهم برمیزنیم تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب آب را دیدی، نگر در آب آب
آب را آبی است کاو میراندش روح را روحی است کاو میخواندش
موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب کشتِ موجودات را میداد آب؟
آدم و حوا کجا بود آن زمان که خدا افکند این زه در کمان؟
این سخن هم ناقص است و ابتر است آن سخن که نیست ناقص آن سر است
گر بگوید ز آن بلغزد پای تو ور نگوید هیچ از آن، ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی بر همان صورت بچَفسی ای فتی
بسته پایی چون گیا اندر زمین سر بجنبانی به بادی بییقین
لیک پایت نیست تا نَقلی کنی یا مگر پا را از این گِل برکنی
چون کَنی پا را؟ حیاتت زین گل است این حیاتت را رَوِش بس مشکل است
چون حیات از حق بگیری ای رَوی پس شوی مستغنی از گِل، میروی [12]
شیر خواره چون ز دایه بگسلد لوتخواره شد مر او را میهلد
بستهی شیرِ زمینی چون حُبوب جو فِطام خویش از قُوتُ القُلوب [13]
حرف حکمت خور که شد نورِ سَتیر ای تو نور بیحُجُب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را تا ببینی بیحُجُب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آن چنان کز نیست در هست آمدی هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند لیک رمزی بر تو برخواهیم خواند [14]
هوش را بگذار و آنگه هوش دار گوش را بربند و آنگه گوش دار
نی نگویم زآنکه تو خامی هنوز در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درخت است ای کِرام ما بر او چون میوههای نیمخام [15]
سخت گیرد خامها مر شاخ را زآنکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرینْ لبگزان سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
سختگیری و تعصّب خامی است تا جَنینی کار خون آشامی است
چیز دیگر ماند امّا گفتنش با تو روح القُدس گوید بیمنش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن نه من و نه غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی تو ز پیش خود به پیش خود شوی 3/1300
بشنوی از خویش و پنداری فلان با تو اندر خواب گفته است آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلکه گردونی و دریای عمیق [16]
آن تو زَفتت که آن نهصد تو است قُلزم است و غرقهگاهِ صد تو است
خود چه جای حدِّ بیداریست و خواب دَم مزن واللَّه أعلَم بِالصّواب
دم مزن تا بشنوی از دمزنان آن چه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی ز آن آفتاب آن چه نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح آشنا بگذار در کشتیِ نوح [17]
[1]- تشریف یافتن (دادن): تشریف به معنی احترام و بزرگی دیدن (یا به دیگری نمودن) است. تشریف همچنین خلعتی بوده است که شاید در بیت اول هم نظر به آن داشته باشد. نیکلسون هم robes of honour ترجمه کرده است. مق با بیت حافظ:
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
[2]- سابقان: جمعِ سابق، پیشیگرفته، برتری جوینده یا سبقتگرفته.
[3]- ق [26:44] فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ و همچنین [7:113] وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ کنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ [7:114] قالَ نَعَمْ وَ إِنَّکمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ...
[4]- صفدر: صفدر، از هم درنده صف، شکننده صف، پهلوان
چون نبیِ سیف بودهست آن رسول اُمّت او صفدراناند و فُحول د ششم
[5]- گویند که این قصه گذشتگان است. به ظاهر پاسخی است به نقد منتقدان مثنوی.
[6]- نتاج: نسل، زاده، نژاد. مق:
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج عشق است طبیب ما و داروی علاج
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن این عشق ز کس نزاد و نی داد نتاج رباعیات
شهیدی پس از نور ویرگول گذاشته است. به ظاهر اما باید اینگونه خواند که «نورِ دیگر نیست،...» همان نور است و چراغ جابجا شده است.
[7]- سفال باید ظرف شمع یا پایه چراغ باشد.
پلیته: پنبه یا لته تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است. ناصر خسرو:
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت علم و عمل بایدت پلیته و روغن
[8]- اعداد دوی: در همه نسخ به این شکل آمده امّا «اعداد و دویی» مناسبتر می نماید خصوصاً که در بیت بعد میآورد «از دوی و اعداد...». اعداد دویی را میتوان به عددهای دویی و یا تعدّد که موجب دوگانگیست دانست. مق:
نور شش قندیل چون آمیختند نیست اندر نورشان اعداد و چند د پنجم
[9]- ماخذ داستان را در چندین کتاب نشان دادهاند، از جمله مقابسات ابوحیان توحیدی (که آن را از قول افلاطون میآورد)، در احیاء العلوم و کیمیای سعادت غزالی و همچنین در حدیقة الحقیقه سنایی که آن را اینجا نقل میکنیم:
التمثیل فی شأن من کان فی هذه اعمی فهو فیالآخرة اعمی، جماعة العمیان و احوال الفیل
بود شهری بزرگ در حدِ غور واندر آن شهر مردمان همه کور
پادشاهی در آن مکان بگذشت لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل آرزو خاست زآن چنان تحویل
چند کور از میان آن کوران برِ پیل آمدند از آن عوران
تا بدانند شکل و هیآت پیل هر یکی تازیان در آن تعجیل
آمدند و به دست میسودند زانکه از چشم بیبصر بودند
هریکی را به لمس بر عضوی اطلاع اوفتاد بر جزوی
هریکی صورت محالی بست دل و جان در پی خیالی بست
چون برِ اهل شهر باز شدند برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هریکی زیشان آنچنان گمرهان و بدکیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند وآنچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش بسوی گوش رسید دیگری حال پیل ازو پرسید
گفت شکلیست سهمناک عظیم پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
وانکه دستش رسیدی زی خرطوم گفت گشتهست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست سهمناک است و مایهی تبهیست
وانکه را بُد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر پر بوسش،
گفت شکلش چنانکه مضبوط است راست همچون عمودِ مخروط است
هریکی دیده جزوی از اجزا همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلْی آگه نی علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال کرده مانند غُتفره به جوال
از خدایی خلایق آگه نیست عقلا را در این سخن ره نیست حدیقه
غزالی در احیاء پس از آوردن این داستان میافزاید که «فاستبصر بهذا المثال واعتبر به فإنه مثال أكثر ما اختلف الناس فيه».
[10]- هنود: هندیان (لغتنامه). گویا از آن واژگان برساخته مولاناست. شاهد دیگری نیافتم.
[11]- دیدهی دریا: چنان که از مصرع دوم برمیآید، گویا مقصود دیدهی دریابین نیست بلکه عاریت کردن دیده است از دریا برای دیدن آن. این معنی در مثنوی سابقه دارد اما در ابیات بعد بسطی نمییابد. مق با:
چشم خود بربند ز آن خوشچشمْ تو عاریت کن چشم از عُشّاق او
بلکه از او کن عاریت چشم و نظر پس ز چشم او به روی او نگر د چهارم
شهیدی آن را دیده سِرّ یا دیده عقل دانسته است. نیکلسون تحت اللفظی ترجمه کرده است.
[12]- رَوی: به ظاهر از راوی میآید و به معنی دنبالهرو. در اینجا مطلق خطاب است.
غمگساری کن تو با ما ای رَوی گر به سوی رَبّ اَعلَی میروی د سوم
[13]- قوت القلوب: خوراک دلها و در آن ایهامی است به کتاب قوت القلوب فی معاملة المحبوب و وصف طریق المرید الی مقام التوحید تالیف ابوطالب محمد بن علی بن عطیه عجمی مکی (و 386 ق). همچنین مق:
لعل او گویا ز یاقوت القلوب نه رساله خوانده نه قوت القلوب د ششم
[14]- گویا از دیگر نشانههای اقتباس از معارف بهاءولد باشد «آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز چو ازین پرده روی چه دانی که چگونه روی». معارف، تصحیح فروزانفر، ص ۳۹
[15]- باز مق با معارف: «گویی که این آسمان و زمین که برمیگرددی همچون درختی است و آدمیان چون میوهاند بر شاخ این درخت که فرو میافتندی». معارف بهاء ولد، تصحیح فروزانفر، ص ۲۱۵
[16]- برخی توی اول را به معنی همان ضمیر دوم شخص مفرد و توی دوی دوم را به معنیِ میان، درون و لایه گرفتهاند. یادآور این ابیات فوق العاده در دفتر چهارم (گرچه در سیاقی دیگر آمده است):
تو به هر صورت که آیی بیستی که منم این و الله آن تو نیستی...
این تو کی باشی که تو آن اوحدی که خوش و زیبا و سرمست خودی د چهارم
[17]- آشنا بگذار: شنا کردن را رها کن...
هر دو بحری آشنا آموخته هر دو جان بیدوختن بر دوخته د یکم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...