مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۴۱۵ تا ۲۵۰۳
در خلوت رفتن داود تا آن چه حقّ است پیدا شود
در فروبست و برفت آنگه شتاب سوی محراب و دعای مُستجاب
حق نمودش آن چه بنمودش تمام گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند پیش داود پیمبر صف زدند
همچنان آن ماجراها باز رفت زود زد آن مدّعی تشنیعِ زفت
حکم کردن داود بر صاحب گاو که از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السّلام
گفت داودش خمش کن رو بهل این مسلمان را ز گاوت کن بحِل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان رو خمش کن حقِّ ستّاری بدان
گفت وا ویلا چه حکم است این چه داد؟ از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان که معطّر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت زین تعدّی سنگ و کُه بشکافت تفت
همچنین تشنیع میزد بر مَلا کالصَّلا هنگام ظلم است الصَّلا
حکم کردن داود بر صاحب گاو که جملهٔ مال خود را به وی ده
بعد از آن داود گفتش کای عنود جمله مال خویش او را بخش زود
ور نه کارت سخت گردد گفتمت تا نگردد ظاهر از وی اِستَمَت
خاک بر سر کرد و جامه بردرید که به هر دم میکنی ظلمی مزید
یک دمی دیگر بر این تشنیع راند باز داودش به پیشِ خویش خواند
گفت چون بختت نبود ای بخت کور ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
ریدهای آن گاه صدر و پیشگاه؟ ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه
رو که فرزندان تو با جفت تو بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همی زد با دو دست میدوید از جهل خود بالا و پَست [1]
خلق هم اندر ملامت آمدند کز ضمیر کار او غافل بدند
ظالم از مظلوم کی داند کسی؟ کاو بود سخرهٔ هوا همچون خسی
ظالم از مظلوم آن کس پی بَرَد کاو سر نفسِ ظلوم خود بُرد
ور نه آن ظالم که نفس است از درون خصمِ مظلومان بود او از جنون
سگ هماره حمله بر مسکین کند تا تواند زخم بر مسکین زند
شرمْ شیران راست نی سگ را، بدان که نگیرد صید از همسایگان [2]
عامهٔ مظلومکُش ظالمپرست از کمینْ سگسان سوی داود جَست [3]
روی در داود کردند آن فریق کای نبیِّ مجتبی بر ما شفیق
این نشاید از تو کاین ظلمی است فاش قهر کردی بیگناهی را بلاش
عزم کردن داود علیه السّلام به خواندن خلق بدان صحرا که راز آشکارا کند و حجّتها همه قطع کند
گفت ای یاران زمان آن رسید کان سِرِ مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم تا بر آن سرِّ نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت شاخهایش انبُه و بسیار و چَفت [4]
سخت راسخ خیمهگاه و میخ او بوی خون میآیدم از بیخ او [5]
خون شده است اندر بُنِ آن خوش درخت خواجه را کُشته است این منحوسبخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن آخر از ناشکری آن قَلتَبان،
که عیال خواجه را روزی ندید نی به نوروز و نه موسمهای عید
بینوایان را به یک لقمه نجُست یاد ناورد او ز حقهای نخست،
تا کنون از بهر یک گاو این لعین میزند فرزند او را بر زمین [6]
او به خود برداشت پرده از گناه ور نه میپوشید جرمُش را اله 3/2451
کافر و فاسق در این دورِ گزند پردهٔ خود را به خود بر میدرند
ظلمْ مستور است در اسرارِ جان مینهد ظالم به پیش مردمان [7]
که ببینیدم که دارم شاخها گاو دوزخ را ببینید از مَلا [8]
گواهی دادن دست و پا و زبان بر سرِّ ظالم هم در دنیا
پس هم اینجا دست و پایت در گزند بر ضمیر تو گواهی میدهند [9]
چون مُوکَّل میشود بر تو ضمیر که بگو تو اعتقادت وامگیر [10]
خاصّه در هنگام خشم و گفتوگو میکند ظاهر سِرت را مو به مو
چون موکَّل میشود ظلم و جفا که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همی گیرد گواه سِر لگام خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کاین موکَّل میکند تا لوای راز بر صحرا زند،
پس موکّلهای دیگر روز حشر هم تواند آفرید از بهر نَشر
ای به ده دست آمده در ظلم و کین گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند بر ضمیر آتشینت واقفند
نفس تو هر دم برآرد صد شرار که ببینیدم منم ز اصحاب نار [11]
جزو نارم سوی کلِّ خود روم من نه نورم که سوی حضرت شوم
همچنان کاین ظالمِ حقناشناس بهر گاوی کرد چندین التباس [12]
او از او صد گاو برد و صد شتر نفس این است ای پدر از وی ببُر
نیز روزی با خدا زاری نکرد یاربی نامد از او روزی به درد
کای خدا خصمِ مرا خشنود کن گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کُشتم دیَت بر عاقله است عاقلهٔ جانم تو بودی از الَسْت [13]
سنگ میندهد به استغفارِ دُر این بود انصافِ نفس ای جانِ حُر [14]
برون رفتن خلق به سوی آن درخت
چون برون رفتند سوی آن درخت گفت دستش را سپس بندید سخت [15]
تا گناه و جرم او پیدا کنم تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جَدّ او را کُشتهای تو غلامی، خواجه زین رو گشتهای
خواجه را کُشتی و بردی مال او کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زایید ماده یا که نر مُلکِ وارث باشد آنها سربهسر
تو غلامی کسب و کارت مُلک اوست شرع جُستی، شرع بِستان، رو نکوست [16]
خواجه را کُشتی به استم زار زار هم بر اینجا خواجه گویان زینهار [17]
کارد از اشتاب کردی زیر خاک از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین باز کاوید این زمین را همچنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
همچنان کردند چون بشکافتند در زمین آن کارد و سَر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان هر یکی زُنّار ببرید از میان
بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه داد خود بستان بدان روی سیاه
قصاص فرمودن داود علیه السّلام خونی را بعد از الزام حجّت بر او [18]
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلمِ حق گر چه مُواساها کند لیک چون از حد بشد پیدا کند [19]
خون نخسبد درفتد در هر دلی میل جُست و جوی کشف مُشکلی [20]
اقتضای داوریِ ربّ دین سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت؟ همچنان که جوشد از گِلزارْ کشت
جوششِ خون باشد آن واجُستها خارش دلها و بحث و ماجرا
چون که پیدا گشت سِرّ کار او معجزهٔ داود شد فاش و دُوتو، [21]
خلق جمله سر برهنه آمدند سر به سجده بر زمینها میزدند
ما همه کوران اصلی بودهایم از تو ما صدگون عجایب دیدهایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر کز برای غزوِ طالوتم بگیر [22]
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی صد هزاران مرد را برهم زدی
سنگهایت صد هزاران پاره شد هر یکی هر خصم را خونخواره شد [23]
آهن اندر دست تو چون موم شد چون زرهسازی تو را معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور با تو میخوانند چون مُقری زَبور [24]
صد هزاران چشمِ دل بگشاده شد از دم تو غیب را آماده شد 3/2500
و آن قویتر ز آن همه کاین دایم است زندگی بخشی، که سَرمد قایم است [25]
جان جملهٔ مُعجزات این است خود کاو ببخشد مرده را جانِ ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد هر یکی از نو خدا را بنده شد
[1]- سنگ بر سینه زدن گویا رسمی بوده است در هنگام بیصبری و ناشکیبی و عزاداری. عراقی در مرثیه بهاءالدین زکریا گوید:
سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم خاک بر سر زمان زمان فکنیم ترکیبات
یا
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند سنگ بر سینهزنان آید و فریاد کند اوحدی
گویا این معنی نسبتی ندارد با آن اصطلاح سنگ کسی را به سینه زدن که منشأ زورخانهای دارد.
[2]- یعنی شیر حرمت نزدیکان و همسایگان را نگه میدارد و مانند سگ بیشرم نیست که بر مسکینان حمله کند. البته تعبیر همسایه برای شیر خالی از غرابت نیست.
[3]- سگسان: همچون سگ
[4]- چَفت؟ چُفت تنگ و چسبان باشد که نقیض فراخ و گشاد است. لغتنامه آورده که در لهجه خراسان آن را چِفت هم آوردهاند. چِفت همچون در «چفت و بست» به معنی زنجیر در است. نیکلسون پیچیده و درهم ترجمه کرده است: its boughs dense and numerous and curved.
[5]- خیمهگاه و میخ: تنه و ریشه درخت
[6]- یعنی آن مجرم لعین، کنون از بهر این گاو، فرزند خواجه مقتول را هم میخواهد بر زمین بزند.
[7]- اسرار اینجا گویا به معنی درون است. مق با شواهد دیگر:
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ تو ببین اسرار سِرّاندیشِ شیخ د دوم
تا خیال دوست در اسرارِ ماست چاکری و جانسپاری کار ماست د دوم
[8]- مَلا: آشکار و نمایان. با حرف اضافهٔ «از» شاهدی دیگر نیافتم. بیشتر بر ملا و در ملا آمده آست.
[9]- در همین دنیا، دست و پایت، در گزندی که میرساند، بر ضمیر و درون تو گواهی میدهد. مق با:
با زبان گر چه که تُهمت مینهند دست و پاهاشان گواهی میدهند د یکم
[10]- موکَّل: وکیل گشته یا همان وکیل. دست و پا بر ضمیر گواهی میدهند و ضمیر هم وکیل اعتقاد آدمی است. ابهام دارد.
[11]- مق با:
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند در دو صورت خویش را بنمودهاند د سوم
نفس و شیطان بوده ز اوّل واحدی بوده آدم را عدو و حاسدی د سوم
[12]- التباس: پوشیدن کار بر کسی، اختلاط
گفت آن تاویل باشد یا قیاس در صریحِ امر کم جو التباس د پنجم
[13]- اگر قاتل مکلّف یا عاقل نباشد، دیه مقتول بر عاقله است که بستگان قاتل هستند. مق:
خونبهای جُرمِ نفس قاتله هست بر حلمش، دیت بر عاقله د پنجم
چون برای حقّ و روزِ آجلهست گر خطایی شد، دِیَت بر عاقلهست د ششم
[14]- شهیدی از قول شارحان این بیت را از مشکلترین ابیات مثنوی دانسته است. خود او گوید «چنان که با گریه و زاری سنگ دُر نمیشود، نفس نیز سخت بیانصاف است و اگر به او لابه کنی لئیمتر میشود». به ظاهر معنی سرراستتر باشد: نفس آن قدر بی انصاف است که اگر دُرّ و گوهری هم دزدیده، به ازای آن و در استغفار از آن، سنگی هم پس نمیدهد (چنان که اینجا آن غلام همه چیز خواجه را برده و از فرزند او گاوی را دریغ میکند). ترجمه نیکلسون هم به نظرم غریب است که گوید خداوند به جای گوهر استغفار، سنگی را نمیدهد.
He (God) does not give (worthless) stones in return for the pearls of contrition
[15]- دکتر شهیدی به نقل از دکتر کیمنش، سپس بستن را به معنی از پشت بستن دانسته است اما شاهدی که از گلستان آورده چندان مرتبط نیست و این ترکیب در آن نیامده. جای تحقیق بیشتر دارد.
[16]- شرع جستی... اشاره به سخنان پیشین مدعی:
گفت وا ویلا چه حکم است این چه داد؟ از پی من شرعِ نو خواهی نهاد؟ د سوم
[17]- لت دوم: همین جا بود که خواجه از تو زینهار و امان میخواست (و تو به او ندادی).
[18]- خونی: کُشنده یا قاتل، مانند: «باز رو سوی علی و خونیاش...»
[19]- مُواسا: یاریگری، مشارکت و اینجا به معنی مدارا
جانب دیگر گرفت آن شخصْ زخم بیمحابا و مُواسایی و رحم د یکم
[20]- خون نخسبد. اشاره به اعتقاد «الثار» که خون مقتول آرام نمیگیرد تا قاتل مجازات شود. همچنین مق:
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو که مُردم و یابم خلاص د چهارم
[21]- دوتو: مضاعف، به ظاهر یعنی آنچه از معجزات او پیشتر آشکار بود (و آن را میآورد)، بیشتر هم شد.
[22]- شهیدی به نقل از تفسیر سورآبادی در غزو طالوت علیه جالوت: «در بیابان میرفت، سنگی با وی به سخن آمد، گفت برگیر که تو را به کار آیم. آن سنگ را برگرفت یا خود میداشت». همچنین [2:251] فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ...
[23]- مق:
و آن که سنگ انداخت داودی به دست گشت ششصد پاره و لشکر شکست د چهارم
[24]- رسایل: رسیلی، همآواز شدن، همآهنگ بودن
ای رسایل گشته با نادی غیب رو تو را با گفت و با غوغا چه کار دیوان
ق [34:10] وَ لَقَدْ آتَینا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً یا جِبالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ
یادآور بیت مشهور سنایی از قصیدهای که مولانا هم در مثنوی از آن ذکری کرده است:
ولیک آن گه خجل گردی که استادی تو را گوید که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
[25]- آن زندگی، سرمدی و جاودانیست.
کم مبادا زین جهان این دید و داد...