مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۷۸ تا ۴۴۶
حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی [1]
بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار [2]
ده هزاران وام کردی از مِهان خرج کردی بر فقیران جهان
هم به وام او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقه درباخته
وام او را حق ز هر جا میگزارد کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد [3]
گفت پیغامبر که در بازارها دو فرشته میکنند ایدر دعا [4]
کای خدا تو منفقان را دِه خَلَف ای خدا تو ممسکان را دِه تلف
خاصه آن مُنفق که جان اِنفاق کرد حلقِ خود قربانی خلّاق کرد
حلق پیش آورد اسمعیلوار کارد بر حلقش نیارد کرد کار [5]
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش تو بدان قالب بمَنگر گَبروش [6]
چون خلَف دادستشان جانِ بقا جان ایمن از غم و رنج و شَقا [7]
شیخِ وامی سالها این کار کرد میسِتَد میداد همچون پایمَرد [8]
تخمها میکاشت تا روزِ اجل تا بود روز اجل میرِ اجل [9]
چون که عمر شیخ در آخر رسید در وجود خود نشان مرگ دید
وامداران گرد او بنشَسته جمع شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع [10]
وامداران گشته نومید و تُرُش دَردِ دلها یار شد با دردِ شُش [11]
شیخ گفت این بَدگمانان را نگر نیست حق را چار صد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد لافِ حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سَر که برو آن جمله حلوا را بخَر
تا غریمان چون که آن حلوا خورند یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد به در تا خرد او جمله حلوا را به زر
گفت او را گوتُرو حلوا به چند؟ گفت کودک نیم دینار و اِدَند [12]
گفت نه از صوفیان افزون مجو نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ تو ببین اسرار سِرّاندیشِ شیخ [13]
کرد اشارت با غریمان کین نوال نَک تبرُّک، خوش خورید این را حلال
چون طبق خالی شد آن کودک ستد گفت دینارم بده ای باخرد 2/402
شیخ گفتا از کجا آرم درم؟ وام دارم میروم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین ناله و گریه برآورد و حنین
میگریست از غَبن کودک های های کِای مرا بشکسته بودی هر دو پای [14]
کاشکی من گِرد گُلخن گَشتمی بر دَرِ این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبلخوار لقمهجو سگدلان و همچو گربه رویشو [15]
از غریو کودک آنجا خیر و شر گِرد آمد گشت بر کودک حَشَر [16]
پیشِ شیخ آمد که ای شیخ درشت تو یقین دان که مرا استاد کُشت [17]
گر روم من پیش او دست تَهی او مرا بُکشد، اجازت میدهی؟
وان غریمان هم بانکار و جحود رو به شیخ آورده کین باری چه بود؟ [18]
مال ما خوردی مظالم میبَری از چه بود این ظلم دیگر بر سَری [19]
تا نماز دیگر آن کودک گریست شیخ دیده بَست و در وی ننگریست [20]
شیخ فارغ از جفا و از خلاف درکشیده رویِ چون مه در لحاف
با ازل خوش با اجل خوش شادکام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آن که جان در روی او خندد چو قند از ترشرویی خلقش چه گزند؟
آن که جان بوسه دهد بر چشمِ او کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
در شب مهتاب مَه را بر سِماک از سگان و وعوع ایشان چه باک؟ [21]
سگ وظیفهی خود به جا میآورد مه وظیفهی خود به رخ میگُسترد
کارک خود میگزارد هر کسی آب نگذارد صفا بهر خَسی
خس خسانه میرود بر روی آب آبْ صافی میرود بیاضطراب
مصطفی مه میشکافد نیمشب ژاژ میخاید ز کینه بولهب [22]
آن مسیحا مُرده زنده میکُند وان جهود از خشم سبلت میکَند [23]
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟ خاصه ماهی کو بود خاص اله؟
میْ خورَد شَه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چَغزان بیخبر [24]
هم شدی توزیع کودک دانگ چند همّت شیخ آن سخا را کرد بند [25]
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز قوّت پیران ازین بیش است نیز
شد نماز دیگر آمد خادمی یک طبق بر کف ز پیش حاتمی
صاحبِ مالی و حالی پیشِ پیر هدیه بفرستاد کز وی بُد خبیر
چارصد دینار بر گوشهی طبق نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد وان طبق بنهاد پیش شیخِ فرد
چون طبق را از غِطا وا کرد رو خلق دیدند آن کرامت را ازو [26]
آه و افغان از همه برخاست زود کای سَرِ شیخان و شاهان این چه بود؟
این چه سِرّست این چه سُلطانیست باز؟ ای خداوندِ خداوندانِ راز
ما ندانستیم ما را عفو کن بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها میزنیم لاجرم قندیلها را بشکنیم [27]
ما چو کَرّان ناشنیده یک خطاب هرزهگویان از قیاس خود جواب [28]
ما ز موسی پند نگرفتیم کو گشت از انکار خضری زردرو
با چنان چشمی که بالا میشتافت نور چشمش آسمان را میشکافت
کرده با چشمت تعصّب موسیا از حماقت چشمِ موشِ آسیا [29]
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال من بِحِل کردم شما را آن حلال [30]
سِرّ این آن بود کز حق خواستم لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دینار اگر چه اندکست لیک موقوف غریو کودکست
تا نگرید کودک حلوافروش بحر رحمت در نمیآید به جوش
ای برادر، طفلْ طفلِ چشم تُست کام خود موقوف زاری دان دُرُست
گر همیخواهی که آن خلعت رسد پس بگریان طفلِ دیده بر جسد [31]
[1]- غریم: از اضداد است به هر دو معنی طلبکار یا وامخواه و همچنین بدهکار یا وامدار. اینجا و گویا همه جا در نزد مولانا به معنی نخست.
شیخ احمد خُضرویه (به صورتهای دیگر هم آمده) معاصر بایزید بسطامی بود و ملاقات وی و همسرش با بایزید، که همسرش فاطمه با روی گشوده به مصاحبت با بایزید نشست، مشهور است. رک به تذکرة الاولیا در شرح احوال او و یا زرین کوب، جستجو در تصوّف ایران ص 40. قصه طلبکاران او در تذکرة الاولیا: «چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بود و در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا میبری و گرو ایشان جای من است...در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند. همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه».
چنانکه میبینیم در اینجا سخنی از کودک حلوا فروش نیست و آن قصّه در اسرار التوحید آمده است دربارهی ابوسعید ابوالخیر:
«یک روز جملهی (غریمان) جمع به در خانقاه آمدند، شیخ (بوسعید)، حَسَن را گفت بگوی تا درآیند، حسن ایشان را درآورد. چون شیخ را خدمت کردند، کودکی از در خانقاه بگذشت و ناطف (شیرینی) آواز میداد، شیخ گفت آن طواف را آواز دهید، او را بیاوردند. شیخ گفت آنچه داری جمله بسنج، همه بسخت و پیش درویشان نهاد تا بکار بردند. کودکِ طواف گفت زر میباید، شیخ گفت پدید آید. ساعتی بود، دیگربار تقاضا کرد، شیخ همان جواب داد. کودک گفت: استاد مرا بزند. این بگفت و در گریستن اِستاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صُرَّهی زر پیش شیخ نهاد، گفت فلان کس فرستاده است و گفته که ما را به دعا یاددار. شیخ حسن را گفت برگیر و تفرقه کن بر متقاضیان. حسن زر همه بداد و زرِ ناطف آن کودک بداد، هیچ باقی نماند و نه هیچ دربایست. شیخ گفت (این زر) در بند اشک این کودک بوده است.»
مولانا این دو داستان را در هم آمیخته است.
[2]- جوامردی: جوانمردی. مق:
کمترین عیبش جَوامردی و داد آن جوامردی که جان را هم بداد د دوم
[3]- اشاره به قصه ابراهیم خلیل الله که در زمان قحطی چیزی نیافت و برای شادی نزدیکان، جوال خود از ریگ پر کرد. چون به خانه رسید جوال پُر از آرد بود. رک شرح شهیدی
[4]- ایدر: اینجا.
ای امام چشمروشن در صلا چشم روشن باید ایدر پیشوا د سوم
دکتر شهیدی آن را دائم و همیشه معنی کردهاست و گویا نظر به اصل حدیث و آن بیت نظیر دارد در دفتر اول. رک:
گفت پیغامبر که دایم بهر پند دو فرشته خوش منادی میکنند
[5]- «همچو اسمعیل پیشش سَر بنه...» در مثنوی همه جا آن فرزند ابراهیم که موضوع قربانی بود، اسمعیل است. دکتر کدکنی، انتساب غزلیاتی که در آن قربانی اسحاق نامیده شده را به مولانا محلّ تامل دانسته است. جای بررسی دارد امّا فقط تصور کنید از چه غزلی سخن میگوییم: اسحاق و قربان توام، این عید قربانی است این...
[6]- ق [3:169] وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ
[7]- شَقا: شقاء، بدبختی، گرفتاری و عسرت
من همیدانستمت پیش از لقا کز ستیزه راسخی اندر شقا د چهارم
[8]- پایمرد: واسطه، میانجی
[9]- اجلّ در نیمبیت دوم: بزرگوار، جلیل، همچون «خاصه در زنجیر این میر اجلّ...».
[10]- وامدار: وامدار بیشتر به معنی بدهکار است. آن که باید وام خود را ادا کند اما اینجا مولانا به معنی طلبکار استفاده کرده است.
[11]- درد شُش: کنایت از آه که از جگر برآید. (شرح شهیدی) تُرُشرویی به زعم قدما از درد شُش بودهاست. (آینه دوم، عبدالکریم سروش). جگر جایگاه غم و شش جایگاه شادی تصور میشده است: مق با:
کودکان خندان و دانایان ترش غم جگر را باشد و شادی ز شش د سوم
[12]- گوترو: سرجمع، چکی. از ریشه ترکی گوتور: بردار. (شرح شهیدی). و ممکن است همریشه باشد با کلمه گوترهای و یا کترهای که امروزه رایج است. (آینه دوم، عبدالکریم سروش)
ادند: مترادف «اند» که شمارهای مجهول است. اینجا به معنی خردهای...
[13]- شهیدی سرّاندیش را صفت شیخ دانسته است و نه اسرار. گویا همان صفت اسرار باشد، از جهت تاکید. شاید استفاده نزدیک به ان را بتوان در این مصرع دید: «جو فرو بر آب مشکاندیش را». نیکلسون آن را همان صفت اسرار ترجمه کرده با اندکی تفاوت: «اسرار مرموز شیخ را ببین» Behold (now) the mysterious secret thoughts of the Shaykh!
[14]- غَبن: زیان، زیان در معامله
آن یکی یاری پیمبر را بگفت که منم در بیعها با غَبن جفت د سوم
[15]- طبلخوار: مفتخوار، شکمخواره. ظاهراً پیش از مولانا کسی این ترکیب را به کار نبرده است. (شرح شهیدی)
طبلخواری در میانه شرط نیست راهِ سنّت کار و مکسب کردنیست د پنجم
[16]- حَشَر: جمع، فراهم
[17]- درشت: عموماً در معنی بیرحم، ناسازگار و خشن به کار رفتهاست. اینجا در زبان کودک و خطاب به شیخ بیشتر باید به معنی بزرگوار یا صاحبمقام باشد.
[18]- خوانش شهیدی از نسخه قونیه: کین بازی چه بود؟ نزدیکند اما به نظرم همان خوانش سروش صحیحتر است. مانند:
گر خفاشی رفت در کور و کبود باز سلطان دیده را باری چه بود؟ د ششم
[19]- مَظالِم: جمع مظلمه، آنچه به ستم از کسی گیرند.
پنجه اندر خونِ شیران دارد آن شیر سمایی غمزهی خونخوار دارد، غم ندارد از مظالم دیوان
بَر سری: اضافه، بعلاوه
بر سَری جُغدانش بر سَر میزنند پرّ و بال نازنینش میکنند د دوم
چون خری پا بسته تندَد از خری هر دو پایش بسته گردد بر سری د چهارم
[20]- نماز دیگر: نماز عصر
[21]- سِماک: نام دو ستاره است یکی سِماک رامح (تیرانداز، در صورت فلکی عوّا) و دیگری سماک اعزل (بیسلاح، در صورت فلکی سنبله) که از منازل ماه است.
همین مضمون در دفتر ششم:
مه فشاند نور و سگ وع وع کند سگ ز نور ماه کی مرتع کند؟ د ششم
[22]- ژاژ خاییدن: کار بیهوده کردن. ژاژ گیاهی است که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود. ژاژ عموماً به معنی گفتار بیهوده بکار رفته است.
[23]- سبلت کندن: چنان که تصریح کرده است نشانه خشم و خشونت بوده است.
سبلتت را برکَنَد یک یک قدر تا بدانی کالقدر یُعمی الحَذَر د چهارم
مطربِ عشق اَبَدم، زخمه عشرت بزنم ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم دیوان
[24]- چَغز: غوک، قورباغه
از قضا موشی و چغزی باوفا بر لب جو گشته بودند آشنا د ششم
[25]- توزیع: تقسیم کردن یا بخش کردن پول (و جمعآوری آن). اگر هر یک از حاضران چند دانگ میدادند، نیمدینار کودک فراهم میشد. همچنین مق:
تا خر از هر که بود من واخرم ورنه توزیعی کُنند ایشان زرم د دوم
[26]- غطا: پرده، پوشش
که سببها نیست حاجت مر مرا آن سبب بهر حجاب است و غطا د چهارم
[27]- قندیل: چراغدان که عموماً از سقف آویزان بودهاست.
[28]- اشاره به قصهای که در دفتر یکم آمده بود:
آن کری را گفت افزون مایهای که ترا رنجور شد همسایهای د یکم
تا.... این جواباتِ قیاسی راست کرد...
[29]- موسیا: گویا برداشت نیکلسون درست است که اینجا خطاب به شیخ بازمیگردد که موسی زمان است (و اگرنه غریب است که ناگهان خطاب به موسی باشد...).
[30]- بحل کردن: حلال کردن، بخشیدن
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت ای کریم و سرور اهل بهشت د سوم
[31]- طفلِ دیده: قابلیت ایهام دارد. دیده که همچون چون طفل داستان است و یا اشاره به انسانُ العَین که مردمک دیده است. رک:
بود آدم دیدهی نور قدیم موی در دیده بود کوه عظیم د دوم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...