مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۶۹ تا ۱۳۷
قصّهی خورندگان پیلبچه از حرص و ترک نصیحت ناصح [1]
آن شنیدی تو که در هندوستان دید دانایی گروهی دوستان
گرسنه مانده شده بیبرگ و عور میرسیدند از سفر از راه دور
مِهر داناییش جوشید و بگفت خوش سلامیشان و چون گُلبُن شکفت
گفت دانم کز تَجوُّع و ز خلا جمع آمد رنجتان زین کربلا [2]
لیک الله الله ای قوم جلیل تا نباشد خوردتان فرزندِ پیل
پیل هست این سو که اکنون میروید پیلزاده مشکرید و بشنوید [3]
پیل بچْگانند اندر راهتان صید ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیفاند و لطیف و بس سمین لیک مادر هست طالب در کمین
از پی فرزند صد فرسنگ راه او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او الحذَر ز آن کودکِ مرحوم او [4]
اولیا اطفال حقّاند ای پسر غایبیّ و حاضری بس با خبر [5]
غایبی مندیش از نقصانشان کاو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال مناند این اولیا در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان، خوار و یتیم لیک اندر سِر منم یار و ندیم
پشتدار جمله، عصمتهای من گوییا هستند خود اجزای من
هان و هان این دلقپوشان مناند صد هزار اندر هزار و یک تناند
ور نه کی کردی به یک چوبی هنر موسیی فرعون را زیر و زبر؟
ور نه کی کردی به یک نفرین بَد نوح شرق و غرب را غرقاب خود؟ [6]
برنکَندی یک دعای لوطِ راد جمله شهرستانشان را بیمُراد
گشت شهرستانِ چون فردوسشان دجلهی آب سیه، رو بین نشان [7]
سوی شام است این نشان و این خبر در ره قُدسش ببینی در گذر [8]
صد هزاران ز انبیای حقپرست خود به هر قرنی سیاستها بُدست
گر بگویم وین بیان افزون شود خود جگر چه بود که کُهها خون شود
خون شود کُهها و باز آن بفسرد تو نبینی خون شدن کوری و رَد
طرفه کوری دوربین تیزچشم لیک از اُشتر نبیند غیر پَشم [9]
مو به مو بیند ز صرفهی حرص، اِنس رقصِ بیمقصود دارد همچو خرس [10]
رقص آن جا کن که خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت برکَنی [11]
رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند [12]
چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان برگها بر شاخها هم کفزنان 3/100
تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید نه این گوش بدن
گوش سَر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهرِ جان با فروغ
سِر کشد گوش محمّد در سخن کِش بگوید در نُبی حق هو اُذُن [13]
سَربهسر گوش است و چشم است این نَبی تازه زو ما، مُرضِع است او، ما صَبی [14]
این سخن پایان ندارد باز ران سوی اهل پیل و بر آغاز ران
بقیّهی قصّهی متعرّضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند گِرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کبابِ پور خویش تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری غِیبت ایشان کنی کیفر بَری [15]
هان که بویای دهانتان خالق است کی بَرد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسیی کِش بویگیر باشد اندر گور مُنکَر یا نکیر [16]
نه دهان دزدیدن اِمکان ز آن مِهان نه دهان خوش کردن از دارودِهان [17]
آب و روغن نیست مر روپوش را راه حیلت نیست عقل و هوش را [18]
چند کوبد زخمهای گُرزشان بر سر هر ژاژخا و مُرزشان [19]
گُرز عزراییل را بنگر اثر گر نبینی چوب و آهن در صُوَر
هم به صورت مینماید گهگهی ز آن همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من چیست این شمشیر بر ساران من؟ [20]
ما نمیبینیم، باشد این خیال چه خیال است این که این هست ارتحال
چه خیال است این که این چرخِ نگون از نهیب این خیالی شد کنون [21]
گُرزها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سَرش منکوس شد [22]
او همیبیند که آن از بهر اوست چشمِ دشمن بسته زآن و چشمِ دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد چشم او روشن، گه ِخونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او از نتیجهی کبرِ او و خشم او
سَر بُریدن واجب آید مرغ را کاو به غیر وقت جنباند دَرا [23]
هر زمان نزعی است جزو جانت را بنگر اندر نزعِ جان ایمانت را
عُمر تو مانند همیانِ زر است روز و شب مانند دینار اشمر است [24]
میشمارد میدهد زر بیوقوف تا که خالی گردد و آید خسوف
گَر زِ کُه بستانی و ننهی به جای اندر آید کوه ز آن دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عِوض تا ز وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یابی غرض [25]
در تمامی کارها چندین مکوش جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام کارهاات ابتر و نان تو خام
و آن عمارت کردن گور و لحد نه به سنگ است و به چوب و نه لُبَد [26]
بلکه خود را در صفا گوری کَنی در مِنیّ او کُنی دفن مَنی [27]
خاک او گردی و مدفون غمش تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قُبّهها و کُنگره نبود از اصحاب معنی آن سَره [28]
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب مُنکَر است آن جان او گَزدُم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار و ز درون ز اندیشهها او زار زار
و آن یکی بینی در آن دلق کهن چون نبات اندیشه و شکّر سخن [29]
[1]- استاد فروزانفر ماخذ آن را در حلیة الاولیا نشان داده است.
[2]- تَجَوّع: گرسنگی، جوع. مق:
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوّع یاوه گشت د پنجم
خَلا: در مثنوی بیشتر به معنی خلوت است و به معانی دیگر هم آمده. اینجا خالی و تهی بودن شکم. گرسنگی
کربلا در مثنوی نماد رنج و سختی و کرب و بلاست:
هین مدو گستاخ در دشت بلا هین مران کورانه اندر کربلا د سوم
[3]- مشکرید: از شکردن: شکار کردن، شکستن. در نسخه شهیدی: مشکنید. در شاهنامه، در شرح ملاقات زال و رودابه:
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید!
[4]- مرحوم: در خور ترحّم. چنان که انوری گوید در حقّ سنایی: سلیما ابلها لا بل که مرحوما و مسکینا!
[5]- مق و رک:
ما عیال حَضرتیم و شیرخواه گفت الخلقُ عِیالٌ لِلاِله د یکم
مضمون این حدیث به این شکل البته تخصیص به اولیا ندارد. شهیدی حدیث نبوی دیگری را از رساله قشیریه نقل کرده و مناسب دانسته است که «من آذی لی ولیّاً فقد استحلّ مُحاربتی» (هر که ولیی از آن من را آزار دهد، جنگ با من را روا دانسته است» اما این حدیث هم، چنان که مینماید، از زبان پیامبر است. گویا این کلام شبلی از همه نزدیکتر باشد که «الصّوفیه کلّهم اطفالٌ فی حِجرِ الحقّ» (صوفیان، کودکانند در دامن حق). رساله قشیریه به نقل از احادیث مثنوی.
غایبی و حاضری...: شهیدی آن را به معنی اشراف اولیا بر ضمیر دیگران دانسته است اما مناسبتی با سیر کلام ندارد. سخن از اشراف حق است. اولیا اطفال حق هستند پس همیشه، چنان که در ابیات بعدی گوید، چه نزد خلق حاضر باشند و چه غایب، از عصمت و حفظ خدا برخوردارند.
[6]- ق [71:26] وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّاراً
[7]- ق [11:82] فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَیها حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ مَنْضُودٍ
[8]- شهرستان ویران لوط را در جایی نزدیک شام نشان میدادهاند. در حدود العالم آمده است که «جای قوم لوط ناحیتی است به شام ویران و کم مردم». همچنین به دریای لوط در سفرنامه ناصر خسرو ذیل توصیفات شهر طبریه در فلسطین آمده است که: «و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آب تلخ دارد یعنی دریای لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است...». در مثنوی نام این شهرستان، که سدوم باشد، نیامده. مق:
بنگرید ای مُردگان بیحَنوط در سیاستگاه شهرستان لوط د سوم
[9]- مقصود ظاهربینی و کوتهبینی است. مق:
آن یکی بس دوربین و دیدهکور از سلیمان کور و دیده پای مور د سوم
[10]- اِنس: انسان، آدمی
[11]- پنبه را از روی جراحت برمیدارند تا چرک و خون فاسد که زیر آن فراهم آمده برون رود. (شرح شهیدی)
[12]- شهیدی با اشاره به توضیحی از حسن لاهوتی که کامل نیاورده است، احتمال داده که مولانا نظر به نجم الدین کبری داشته باشد که در جهاد علیه مغولان به شهادت رسید. اگر براستی نظر بر مصداق خاصی باشد، شاید بتوان، با توجه به ذکر کربلا در ابیات پیشین، احتمالی هم به حسین بن علی داد: جمع آمد رنجتان زین کربلا....
[13]- سِر کشد گوش محمد: یعنی مغز و معنی سخن را درمییابد یا جذب میکند.
ق [9:61] وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یؤْذُونَ النَّبِی وَ یقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیرٍ لَکمْ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ... (و آنانکه پیمبر را آزار میدهند میگویند او سراپا گوش است). اُذُن به معنی زودباور و یا دهنبین.
[14]- مُرضِع: شیرده. ما هم از پیامبر تازه میشویم چون کودک که از شیرده تغذیه میکند.
[15]- ق [49:12] یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا... وَ لا یغْتَبْ بَعْضُکمْ بَعْضاً أَ یحِبُّ أَحَدُکمْ أَنْ یأْکلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیتاً فَکرِهْتُمُوهُ
[16]- افسوسی: درخور دریغ و حسرت. رک:
عقلِ او میگفت کین گریه ز چیست؟ بر چنان افسوسیان شاید گریست د یکم
[17]- دارودهان: دهندگان دارو. با احتمالی ضعیفتر، میتوان دارو دهان را به معنی داروی دهان هم گرفت.
[18]- آب و روغن: آرایش و روپوش ظاهر است و مولانا بارها آن را در مثنوی به کار برده است:
ز آب و روغن کهنه را نو میکند او به مسخرگی برون شو میکند د ششم
[19]- مُرز: نشیمنگاه، مقعد. مُرزنده: جماع کننده
[20]- ساران: سر. مق:
گفت من در تو چنان فانی شدم که پُرم از تو ز ساران تا قدم د پنجم
[21]- آن به شما خیالی مینماید، حال آن که از مهابت و نهیب آن، چرخ و افلاک اکنون در نظرم خیالی شده است.
[22]- منکوس: فروهشته، نگون
مر شما را وقت ذرات أَلَسْت دیدهام پابسته و منکوس و پَست د سوم
[23]- دَرا: زنگ
چشم من در ره این قافله راه بماند تا به گوش دلم آواز درا باز آمد حافظ
[24]- دینار اِشمر: دینار شمارنده
[25]- اسجُد و اقتَرِب: رک:
ور رهی خواهی ازین سجنِ خَرِب سر مکش از دوست وَاسجُد واقتَرِب د یکم
[26]- لُبَد (در نسخه سروش و شهیدی): مال برهم نهاده است و در این بیت به معنی آنچه بر هم نهند از خشت و گل و جز آن (شرح شهیدی). لَبَد: که آهنگ نزدیکتری هم با لحد دارد به معنی پشم گوسفند و شتر است (رک معین که همین بیت را هم شاهد آورده است). این خوانش و معنی مناسبتر مینماید.
[27]- همچنین مراعات النظیر است بین صفا و منی که از منازل حج هستند.
[28]- سره: به معنی گزیده و پاک (همچون: پیش ظاهربین چه قلب و چه سره). مقصود این که اهل معنی، که به صورت و ظاهر توجه ندارند، آن گورخانه و قبّه و کنگره را به جای صفای درون نخواهند گزید. کمی مفردات کلام ابهام دارد. آیا این احتمال را هم میتوان داد که «ای سره» بوده است؟ چنان که چند باری در محل خطاب آمده است، همچون:
چون رهاند خویشتن را ای سره هیچ کس در شش جهت از ششدره؟ د دوم
[29]- یادآور ابیات نظیر است در دفتر یکم، گرچه آنجا میافزاید که سخن این صاحبدلقانِ کهن قدر نمیبیند:
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش خواجه را مال است و مالش عیبپوش...
ور گدا گوید سخن چون زرِّ کان ره نیابد کالهی او در دکان د یکم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...