مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۳۰۶ تا ۲۴۱۴
باز شرح کردن حکایتِ آن طالبِ روزیِ حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السّلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کآن فقیر روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزیِّ حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش از این گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش، کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضلِ حق حکمت بریخت؟ [1]
صاحب گاوش بدید و گفت هین ای به ظلمت گاو من گشته رهین، [2]
هین چرا کُشتی بگو گاوِ مرا ابله طرّار انصاف اندر آ
گفت من روزی ز حق میخواستم قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مُستجاب روزی من بود، کُشتم، نک جواب [3]
او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مُشتی زد به رویش ناشکِفت
رفتن هر دو خصم نزد داود پیغامبر علیه السّلام
میکشیدش تا به داودِ نبی که بیا ای ظالمِ گیجِ غَبی [4]
حجّتِ بارد رها کن ای دغا عقل در تن آور و با خویش آ [5]
این چه میگویی؟ دعا چه بود؟ مخند بر سر و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کردهام اندر این لابه بسی خون خوردهام
من یقین دارم دعا شد مستجاب سر بزن بر سنگ ای مُنکرخَطاب [6]
گفت گرد آیید هین یا مُسلمین ژاژ بینید و فُشار این مَهین [7]
ای مسلمانان دعا مالِ مرا چون از آن او کند بهر خدا؟
گر چنین بودی همه عالم بدین یک دعا املاک بردندی به کین
گر چنین بودی گدایانِ ضریر محتشم گشته بُدندی و امیر
روز و شب اندر دعایند و ثنا لابهگویان که تو دهمان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین ای گُشاینده تو بگشا بندِ این
مَکسَب کوران بود لابه و دُعا جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راستگوست وین فروشندهٔ دعاها ظلمجوست
این دعا کی باشد از اسبابِ مِلک؟ کی کشید این را شریعت خود به سِلک؟
بیع و بخشش یا وصیّت یا عطا یا ز جنس این شود مِلکی تو را
در کدامین دفتر است این شرعِ نو؟ گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان میکرد رو واقعهٔ ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی صد امید اندر دلم افراختی
من نمیکردم گزافه آن دعا همچو یوسف دیده بودم خوابها
دید یوسف آفتاب و اختران پیش او سجدهکنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خوابِ درست در چَه و زندان جز آن را مینجُست
ز اعتماد آن نبودش هیچ غم از غلامی و ز مَلام و بیش و کم [8]
اعتمادی داشت او بر خوابِ خویش که چو شمعی میفروزیدش ز پیش
چون درافکندند یوسف را به چاه بانگ آمد سمعِ او را از اله
که تو روزی شَه شوی ای پهلوان تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر لیک دل بشناخت قایل را زَ اثر
قوّتی و راحتی و مَسندی در میان جان فتادش ز آن ندی [9]
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش میرسید او بدان قوّت به شادی میکشید
همچنان که ذوق آن بانگ اَلَسْت در دل هر مومنی تا حشر هست
تا نباشد بر بلاشان اعتراض نی ز امر و نهی حقشان انقباض [10]
لقمهی حُکمی که تلخی مینهد گلشکر آن را گُوارش میدهد [11]
گلشکر آن را که نبود مُستند لقمه را ز انکارْ او قی میکند
هر که خوابی دید از روز اَلَسْت مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشترِ مَست این جوال بیفتور و بیگمان و بیملال
کفکِ تصدیقش به گردِ پوز او شُد گواه مستی و دلسوز او [12]
اشتر از قوّت چو شیر نر شده زیر ثقل بار اندکخور شده [13]
ز آرزوی ناقه، صد فاقه بر او مینماید کوه پیشش تارِ مو [14]
در الست آن کاو چنین خوابی ندید اندر این دنیا نشد بنده و مُرید [15]
ور بشد، اندر تردّد صد دله یک زمان شُکر استش و سالی گِله 3/2354
پای پیش و پای پس در راهِ دین مینهد با صد تردّد بییقین
وامدار شرحِ اینم نک گرو ور شتاب استت ز أَ لَمْ نَشْرَحْ شنو [16]
چون ندارد شرح این معنی کران خر به سوی مدّعیِ گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا بس بلیسانه قیاس است ای خدا
من دعا کورانه کِی میکردهام؟ جز به خالق کُدیه کِی آوردهام؟
کور از خلقان طمع دارد ز جهل من ز تو، کز توست هر دشوارْ سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید او نیازِ جان و اخلاصم ندید
کوری عشق است این کوری من حُبُّ یُعمی و یُصِمّ است ای حسن [17]
کورم از غیر خدا، بینا بدو مقتضای عشق این باشد بگو
تو که بینایی ز کورانم مدار دایرم بر گردِ لطفت ای مَدار
آن چنان که یوسف صدّیق را خواب بنمودی و گشتش مُتّکا [18]
مر مرا لطفِ تو هم خوابی نمود آن دعای بیحدم بازی نبود
مینداند خلقْ اسرارِ مرا ژاژ میدانند گفتارِ مرا
حقّشان است و، که داند راز غیب؟ غیر علّام سِرّ و ستّارِ عیب؟
خصم گفتش رو به من کُن حق بگو رو چه سوی آسمان کردی عمو؟
شید میآری غلط میافگنی؟ لافِ عشق و لافِ قربت میزنی؟
با کدامین روی چون دلمُردهای روی سوی آسمانها کردهای؟
غُلغُلی در شهر افتاده از این آن مسلمان مینهد رو بر زمین
کای خدا این بنده را رسوا مکُن گر بَدم هم سِرّ من پیدا مکُن
تو همی دانی و شبهای دراز که همی خواندم تو را با صد نیاز
پیش خلق این را اگر خود قدر نیست پیش تو همچون چراغ روشنیست
شنیدن داود علیه السّلام سخن هر دو خصم و سؤال کردن از مدّعی علیه
چون که داود نبی آمد برون گفت هین چون است این احوالْ چون؟
مدَّعی گفت ای نبی اللَّه، داد گاوِ من در خانهی او درفتاد
کُشت گاوم را، بپرسش که چرا گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داودش بگو ای بوالکرم چون تلف کردی تو ملک مُحترم؟ [19]
هین پراکنده مگو حجّت بیار تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داود بودم هفت سال روز و شب اندر دعا و در سؤال
این همی جُستم ز یزدان کای خدا روزیی خواهم حلال و بیعنا [20]
مرد و زن بر نالهٔ من واقفاند کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر تا بگوید بیشکنجه بیضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق که چه میگفت این گدای ژندهدلق [21]
بعد این جملهٔ دعا و این فغان گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نی بهر لوت شادی آن که قبول آمد قُنوت [22]
کُشتم آن را تا دهم در شکر آن که دعای من شنود آن غیبدان
حکم کردن داود علیه السّلام بر کُشندهی گاو
گفت داود این سخنها را بشو حُجّت شرعی در این دعوی بگو
تو روا داری که من بیحجّتی بنهم اندر شهر، باطل سُنّتی؟
این که بخشیدت؟ خریدی؟ وارثی؟ ریع را چون میستانی؟ حارثی؟ [23]
کسب را همچون زراعت دان عمو تا نکاری، دخل نبود آنِ تو
آنچه کاری بِدرَوی آن آن توست ور نه این بیداد بر تو شد درست [24]
رو بده مالِ مسلمان کژ مگو رو بجو وام و بده، باطل مجو
گفت ای شه تو همین میگوییام که همی گویند اصحابِ ستم
تضرّع آن شخص از داوری داود علیه السّلام
سجده کرد و گفت کای دانایِ سوز در دل داود انداز آن فروز [25]
در دلش نِه آن چه تو اندر دلم اندر افکندی به راز ای مُفضِلم [26]
این بگفت و گریه در شد های های تا دل داود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهانِ گاو مُهلتم ده وین دَعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز پرسم این احوال از دانای راز 3/2400
خوی دارم در نماز این التفات معنی قُرَّةُ عَینی فی الصّلات [27]
روزن جانم گشاده است از صفا میرسد بیواسطه نامهی خدا
نامه و باران و نور از روزنم میفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه کان بیروزن است اصلِ دین ای بنده روزن کردن است [28]
تیشهٔ هر بیشهای کم زن بیا تیشه زن در کندنِ روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب عکس خورشیدِ برون است از حجاب؟ [29]
نور این دانی که حیوان دید هم؟ پس چه کرَّمْنا بود بر آدمم؟ [30]
من چو خورشیدم درونِ نورْ غرق میندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا بهر تعلیم است ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان حربْ خُدعه این بود ای پهلوان [31]
نیست دستوری و گرنه ریختی گَرد از دریای راز انگیختی
همچنین میگفت داود این نَسَق خواست گشتن عقلِ خلقان مُحترَق
پس گریبانش کشید از پس یکی که ندارم در یکیاَش من شکی [32]
با خود آمد گفت را کوتاه کرد لب ببست و عزمِ خلوتگاه کرد
[1]- چون حکمت و هدیه الهی است، کجا میتواند بگریزد؟
[2]- در هر دو نسخه سروش و شهیدی همان گشته است و نه کُشته.
ای به ظلمت..: ای آن که به موجب ستمت، گاو من به گرو رفته...
[3]- این هم جوابت! (در پاسخ به «هین چرا کشتی؟»)
[4]- غَبی: گول، کندذهن، کمفهم، نادان، در ابتدای داستان:
آن یکی در عهد داود نبی نزد هر دانا و پیش هر غبی د سوم
[5]- حجّت بارد: سخنان و دلایل بیمعنی و خنک و بیلطف. همچنین مق با:
آن تَوهُّمهات را سیلاب بُرد؟ زیرکی باردت را خواب بُرد؟ د دوم
[6]- مُنکَرخطاب: آن که سخن زشت و ناپسند گوید. ترجمه نیکلسون: O foul-spoken one!
[7]- فُشار: سخن بیهوده، ژاژ
این چه ژاژ است این چه کُفر است و فُشار؟ پنبهای اندر دهان خود فشار د دوم
مَهین: خوار، پست، محلّ اهانت
زشت گوید ای شَه زشتآفرین قادری بر خوب و بر زشت مَهین د دوم
[8]- ملام: ملامت، نکوهش
دارالسلام ما را دارالملام کردی دارالملام ما را دارالسلام گردان دیوان
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام سعدی
[9]- مَسند: پناهگاه، تکیهگاه
هر چه محسوس است او رَد میکند وآنچه ناپیداست مَسند میکند د دوم
و همچنین بیتی که پس از این میآید:
آن چنان که یوسف صدّیق را خواب بنمودی و گشتش مُتّکا د سوم
[10]- مق با«بلی به حکم بلا بستهاند روز الست» از حافظ و تفاوت نگاه او با مولانا.
[11]- ترکیبی از شکر و برگ گل سرخ و گویند قوّت دل است و از این بیت برمیآید که گویی همراه دارو هم میخوردهاند تا آن به گوارش آن کمک کند یا تلخی آن را بگیرد گرچه گویا خود آن هم تلخ بوده است.
صد هزاران جانِ تلخیکش نگر همچو گُل آغشته اندر گلشکر د یکم
[12]- کفک: کف
کفک میانداخت چون اشتر ز کام قطرهای بر هر که زد میشد جُذام د سوم
دلسوز او: سوزش دل او.. نیکلسون: a witness to his (inward) intoxication and heart-burning
[13]- لت دوم مبهم است. یعنی زیر بار احساس سبکی و چابکی میکند و کم میخورد؟ به عشق ناقه خواب و خور ندارد؟
[14]- ناقه: ماده شتر است.
[15]- مق با:
پیل باید تا چو خسبد او ستان خواب بیند خطّهی هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب خر ز هندستان نکرده است اغتراب د چهارم
[16]- ق [94:1] أَ لَمْ نَشْرَحْ لَک صَدْرَک[94:2] وَ وَضَعْنا عَنْک وِزْرَک [94:3] الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَک
گویا نظر مولانا از این اشارت به آیات مذکور، همان موهبت شرح صدر است که حق تعالی به بنده خود عطا میکند و او را از تردّد و تزلزل میرهاند.
مولانا دو جای دیگر هم به این آیات بازگشته است. از جمله در توضیح شرح صدر، که موجب جوشش معانی از درون است و آن از صحبت پیر حاصل میگردد:
فقر خواهی آن به صحبت قایم است نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا پس أَ لَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم شرح اندر سینهات بنهادهایم...
منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر
که أَ لَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز چون شدی تو شرح جو و کُدیه ساز
درنگر در شرح دل در اندرون تا نیاید طعنهی فَلا تبصرون د پنجم
و دیگر باز در اشارت به عنایت حق بر پیامبر:
در شب دنیا که محجوب است شید ناظر حق بود و زو بودش امید
از أَ لَمْ نَشْرَحْ دو چشمش سرمه یافت دید آن چه جبرئیل آن بر نتافت
مر یتیمی را که سرمهی حق کشد گردد او دُرِّ یتیم با رَشَد د ششم
[17]- رک:
در وجود تو شوم من مُنعدم چون مُحبّم حُبّ یُعمی و یُصم د یکم
[18]- اشاره به ابیات پیشین:
چون درافکندند یوسف را به چاه بانگ آمد سمع او را از اله...
قوّتی و راحتی و مَسندی در میان جان فتادش ز آن ندی د سوم
[19]- مال محترم: اشاره به حدیث «حُرمَةُ مَال المُسلم کحُرمَة دَمه» (احادیث مثنوی). همچنین مق با:
مال ایشان خون ایشان دان یقین ز انکه مال از زور آید در یمین د سوم
[20]- بیعنا: بیرنج و زحمت
از انا چون رَست اکنون شد انا آفرینها بر انای بیعنا د پنجم
[21]- گدای ژندهدلق: خودش را میگوید.
[22]- «قنوت فرمانبرداری کردن است و از این معنی است قول خداوند تعالی: القانتین و القانتات. همچنین ایستادن در نماز و به همین معنی است حدیث: افضل الصلوة طول القنوت» (لغتنامه). اینجا، به ظاهر، همان معنی دعا در نماز است.
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت د چهارم
[23]- ریع: بالیدن، نموّ، فزونی و زیادت محصول، محصول.
هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت بر نه آرد همچو شوره، رَیع و کشت د یکم
دقّت کنید که این بیت پنج جمله است! یادآور بیت شاهنامه در خانِ پنجم رستم:
مرا دید برجَست و یافه نگفت دو گوشم بِکَند و همانجا بخُفت شاهنامه
[24]- شهیدی به این حدیث استناد کرده است که «لِکُلِّ زارعٍ ما زَرع». شاید هم بتوان آن قاعده فقهی را افزود که که «الزرع للزارّع ولو کان غاصباً» که تکیه بر زرع دارد.
[25]- دانای سوز: یعنی سوز درون... ترجمه نیکلسون: O Thou who knowest (my inward) ardour
[26]- مفضِل: بخشنده، فضلکننده، برتریدهنده
من همی گویم بس و تو، مُفْضِلم گفته کاین هم گیر از بهرِ دلم د ششم
صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی/ بشر خسپی مَلَک خیزی که او شاهیست بس مُفضِل / دیوان
[27]- رک:
بهر این بو گفت احمد در عِظات دائما قُرَّةُ عَینی فی الصَّلوة د دوم
[28]- گرچه این روزن همیشه هم پدیدار نیست..
گر چه رخنه نیست عالم را پدید خیره یوسفوار میباید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود سوی بیجایی شما را جا شود د پنجم
[29]- میگوید برو و روزنی بیاب، گویا نمیدانی که نور، همان عکس آفتاب است که از حجاب بیرون آمده است. امّا آن نور، این نور ظاهر نیست که حس حیوان هم میبیند. اشاره دارد به اتّصال دایم داود به آن آفتاب چنان که در ابیات بعد میآورد و همچنین در توضیح نهایی که «و داود حقّ است یا شیخ که نایبِ حقّ است...».
[30]- کَرَّمنا: ق [17:70] وَ لَقَدْ کرَّمْنا بَنِی آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ... مق به:
تو ز کرَّمنا بنی آدم شهی هم به خشکی هم به دریا پا نهی د دوم
آدم اینجا به معنی آدمی و بنیآدم است. مق:
هیچ کرَّمْنا شنید این آسمان که شنید این آدمی پر غمان؟ د ششم
[31]- اشاره به «اَلحَربُ خُدعَةٌ» اما چرا حرب؟
[32]- از لت دوم برمیآید که خدا گریبانش را کشید و او را متوقف کرد. گمانهای دیگری هم زدهاند. مق با:
گفت هین درکش که اسبت گرم شد عکسِ حق لا یَستحی زد، شرمْ شد د یکم
خیلی عجیب است که نیکلسون، گویا مطابق نسخه یا خوانش خود، آن مصراع دوم را گفته «آن یکی» دانسته است:
Then some one pulled his collar from behind, saying, “I have not any doubt as to His unity.”
کم مبادا زین جهان این دید و داد...