مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۲۲۲ تا ۲۳۰۵
رَست کشتی از دَمِ آن پهلوان و اهل کشتی را به جهدِ خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار و آن ز دُم دانند روباهان غِرار [1]
عشقها با دُمّ خود بازند کاین میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ پا چو نبود، دُم چه سود ای چشمشوخ؟ [2]
ما چو روباهیم و پای ما کِرام میرهاندمان ز صد گون انتقام [3]
حیلهی باریک ما چون دُمِّ ماست عشقها بازیم با دُمّ چپ و راست
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر تا که حیران ماند از ما زید و بکر [4]
طالبِ حیرانی خلقان شدیم دستِ طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دلها شویم این نمیبینیم ما کاندر گویم [5]
در گَوی و در چهی ای قَلتَبان دست وادار از سِبال دیگران [6]
چون به بُستانی رسی زیبا و خوش بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش نغز جایی؟ دیگران را هم بکَش [7]
ای چو خربنده حریفِ کون خَر بوسهگاهی یافتی ما را بُبَر [8]
چون ندادت بندگی دوست دست میل شاهی از کجایت خاستهست؟
در هوای آن که گویندت زهی بستهای در گردن جانت زهی
روبها این دُمِّ حیلت را بهل وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب روبها تو سوی جیفه کم شتاب [9]
تو دلا منظور حق آن گه شوی که چو جزوی سوی کلِّ خود روی
حق همی گوید نظرمان بر دل است نیست بر صورت که آن آب و گل است [10]
تو همی گویی مرا دل نیز هست دل فرازِ عرش باشد نی به پَست
در گِلِ تیره یقین هم آب هست لیک ز آن آبت نشاید آبدست [11]
زآن که گر آب است مغلوبِ گِل است پس دل خود را مگو کاین هم دل است [12]
آن دلی کز آسمانها برتر است آن دلِ ابدال یا پیغمبر است
پاک گشته آن ز گِل صافی شده در فزونی آمده وافی شده
ترک گِل کرده سوی بحر آمده رسته از زندانِ گِل بحری شده 3/2250
آب ما محبوس گِل ماندهست هین بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کَشم لیک میلافی که من آبِ خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را تَرک آن پنداشت کن در من در آ
آبِ گِل خواهد که در دریا رود گِل گرفته پایِ آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گِل گِل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟ جذبِ تو نُقل و شراب ناب را [13]
همچنین هر شهوتی اندر جهان خواه مال و خواه جان و خواه نان،
هر یکی زینها تو را مستی کند چون نیابی آن خمارت میزند
این خمارِ غم دلیل آن شده است که بدان مفقود مستیات بُدهست
جز به اندازهی ضرورت زین مگیر تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم حاجت غیری ندارم واصلم
آن چنان که آب در گِل سر کشد که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل تو این آلوده را پنداشتی لاجرم دل ز اهل دل برداشتی [14]
خود روا داری که آن دل باشد این؟ کاو بود در عشق شیر و انگبین؟
لطف شیر و انگبین عکسِ دل است هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است [15]
پس بود دل جوهر و عالم عَرَض سایهی دل چون بود دل را غرض؟ [16]
آن دلی کاو عاشق مال است و جاه یا زبون این گِل و آب سیاه،
یا خیالاتی که در ظلماتْ او میپرستدشان برای گفتوگو
دل نباشد غیر آن دریای نور دل نظرگاه خدا و آن گاه کور؟
نی، دل اندر صد هزاران خاص و عام در یکی باشد کدام است آن کدام
ریزهی دل را بهل دل را بجو تا شود آن ریزه چون کوهی از او
دل محیط است اندر این خطّهی وجود زر همی افشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامیها نثار میکند بر اهل عالم اختیار [17]
هر که را دامن دُرست است و مُعَدّ آن نثار دل بر آن کس میرسد [18]
دامن تو آن نیاز است و حضور هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرَّد دامنت ز آن سنگها تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پُر کردی تو دامن از جهان هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر، چون زر نبود دامن صِدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ؟ تا نگیرد عقلْ دامنشان به چنگ [19]
پیرْ عقل آمد نه آن موی سپید مو نمیگنجد در این بخت و امید [20]
انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی، و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهی غیب و حیران شدن دقوقی که بر هوا رفتند یا در زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام شد نماز آن جماعت هم تمام
فُجفُجی افتادشان با همدگر کاین فضولی کیست از ما ای پدر؟ [21]
هر یکی با آن دگر گفتند سِر از پس پُشتِ دقوقی مستَتِر
گفت هر یک من نکردستم کنون این دعا، نی از برون نی از درون
گفت مانا کاین امامِ ما ز دَرد بوالفضولانه مناجاتی بکرد [22]
گفت آن دیگر که ای یارِ یقین مر مرا هم مینماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض کرد بر مُختار مُطلق اعتراض [23]
چون نگه کردم سپس تا بنگرم که چه میگویند آن اهل کرم،
یک از ایشان را ندیدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام
نی به چپ نی راست نی بالا نه زیر چشمِ تیز من نشد بر قومْ چیر
دُرّها بودند، گویی آب گشت نی نشان پا و نی گردی به دشت [24]
در قِباب حق شدند آن دَم همه در کدامین روضه رفتند آن رمه؟ [25]
در تحیّر ماندم کاین قوم را چون بپوشانید حق بر چشم ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشمِ او مثل غوطهی ماهیان در آبِ جو [26]
سالها در حسرت ایشان بماند عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مردِ حق اندر نظر کی در آرد با خدا ذکر بشر؟ [27]
خر از این میخسبد این جا ای فلان که بشر دیدی تو ایشان را نه جان [28]
کار از این ویران شده است ای مردِ خام که بشر دیدی مر اینها را چو عام [29]
تو همان دیدی که ابلیس لعین گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند چند بینی صورت آخر، چند چند؟ 3/2300
ای دقوقی با دو چشم همچو جو هین مَبُر اومید، ایشان را بجو
هین بجو که رُکن دولت جُستن است هر گشادی در دل اندر بستن است [30]
از همهی کارِ جهان پرداخته کو و کو میگو به جان چون فاخته [31]
نیک بنگر اندر این ای مُحتَجِب که دعا را بست حق در أستجب [32]
هر که را دل پاک شد از اعتلال آن دعایش میرود تا ذوالجلال [33]
[1]- غِرار: فریب و گول و غرور. غرّه شدن. روباه میپندارد که دُمش او را نجات داده است.
کودکان را حرص میآرد غِرار تا شوند از ذوقِ دل دامنسوار د چهارم
[2]- از کلوخ: از سنگ (سنگاندازان).
چشمشوخ: گستاخ، بیادب
[3]- کِرام: کریمان
این سزای آن که اندر طمع خام ترک گوید خدمت خاک کِرام د سوم
[4]- زید و بکر: این و آن. چندین بار در مثنوی آمده است.
قوم گفتند این همه زرق است و مکر کی خدا نایب کند از زید و بکر؟ د سوم
[5]- اندر گَویم: نمیبینیم که در گودالیم... بیت بعد را ببینید.
[6]- دست از سبال دیگران واداشتن؟ به ظاهر یعنی کمتر در کار دیگران دخالت کردن، به بهانه هدایت، یا میل محبوب القلوب شدن (مالک دلها بودن) و نظایر آن. ترجمه نیکلسون لغوی است: keep your hands off the moustache of others! مترجم عربی هم آورده است که «و کف عن ارشادهم» که همان معنی محتمل مذکور است. سبال زدن به معنی تمسخر کردن است:
وان کس که سبال می زدی بر عشق در عشق شهیر مرد و زن گردد دیوان
[7]- چار و پنج و شش: «چهار عنصر، پنج حس و شش جهت» (شهیدی).
دادْ دادِ حق شناس و بخششش عکسِ آن داد است اندر پنج و شش د ششم
همچنین:
رَست او از پنج حسِّ و شش جهت از ورای آن همه کرد آگهت د ششم
لت دوم: طعنه است. خیلی جای خوبی هستی؟ (که نیستی) دیگران را هم بکش...
[8]- بُبَر: این چنین مشکول است در نسخه قونیه و به ظاهر لهجه مولانا بوده است در خصوص صورت امری فعل بردن.
[9]- جیفه: لاشه، مردار
کاین جهان جیفهست و مردار و رخیص بر چنین مردار چون باشم حریص؟ د سوم
[10]- در خصوص حدیث، رک به:
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را د دوم
[11]- آبدست: آبی که بدان دست بشویند، یا در ظرفِ آبدستان پیش از طعام به کار برند. همچنین به معنی شستن دست، وضو. مقصود آبِ پاک.
[12]- مق با:
حُکمْ آن خو راست کان غالبتر است چون که زر بیش از مِسّ آمد آن زر است د دوم
[13]- لت دوم ابهامی دارد. به ظاهر آن استعارات را توضیح میدهد گِل پای آب را میگیرد و به سوی خود میکشد، چنان که نُقل و شراب، تو را... در ابیات بعد هم از شهوات میگوید. نیکلسون هم چنین دریافتی دارد اما شهیدی آن را استعارت از تعالیم اولیا دانسته است که مناسب نیست مگر آن که نظر به بحر داشته باشد که آب را به سوی خود بکشد. ترجمه نیکلسون:
What is that drawing back of the water by the earth? (It is) your drawing (towards you) the dessert and unmixed wine (of sensuality).
[14]- نظیر آن در دفتر پنجم:
تو دل خود را چو دل پنداشتی جستجوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندر او آید شود یاوه و نهان
این چنین دلریزهها را دل مگو سبزوار اندر ابوبکری مجو د پنجم
[15]- مق با مقالات شمس:«شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیم. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال مولانا مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من از نهاد من! اکنون با شما باشد زیستن.» (تصحیح موحد، ص ۷۵۶).
همچنین مق:
باغها و میوهها اندر دل است عکسِ لطف آن بر این آب و گل است د چهارم
و
راهِ لذّت از درون دان نه از برون ابلهی دان جُستن قصر و حُصون د ششم
[16]- مق:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض جمله فرع و پایهاند و او غَرَض د پنجم
[17]- در برخی نسخ: سلامتها نثار..
اختیار: گویا به معنی گزیده باشد. بر اهل برگزیدهی عالم، آن سلام را نثار میکند...
[18]- مُعدّ: درست و مهیا و آماده. آماده و مهیا کرده شده. همین شاهد در دهخدا. همچنین: «من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه ٔ نابرید و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم» (تاریخ بیهقی)
[19]- مق با:
کودکان اِسفالها را بشکنند نامِ زر بنهند و در دامن کنند د سوم
[20]- مق:
پیرْ پیرِ عقل باشد ای پسر نه سپیدی موی اندر ریش و سر د چهارم
غیرِ پیر استاد و سرلشکر مباد پیر گردون نی ولی پیر رشاد د ششم
[21]- فجفج: پچ پچ. چندین بار در مثنوی آمده است:
فجفجه افتاد اندر مرد و زن قدرِ پشّه میخورد آن پیلتن د پنجم
چون که این را پیشه کرد او بر دوام فجفجی در شهر افتاد و عوام د ششم
[22]- مانا: چنین مینماید، گویا، ای بسا
نوعها تعریف کردندش که هست گفت مانا او مگر آن شاعر است د سوم
[23]- لت دوم: گویا به این معنی که بر آنچه توسط وجود مطلق اختیار و انتخاب شده است، اعتراض کرده است. نیکلسون به ظاهر مطلق را صفت مختار دانسته است:
He has been meddlesome: (prompted) by distress he has interfered with Him who chooseth (as He pleaseth), the Absolute One.’
[24]- توگویی مرواریدی بودند که آب شدند و بر زمین رفتند.
[25]- قباب: پرده، پوشش. به ظاهر نظر دارد به حدیث منقول «اَوْلیائی تَحْتَ قبَابی لاَ یعْرفُهُمْ غَیری». مق:
إنّهُم تحتَ قِبابی کامنون جز که یزدانشان نداند ز آزمون د سوم
[26]- میبینید که مولانا ناگهان ضمیر را به سوم شخص باز میگرداند.
[27]- یعنی با وجود خدا، چرا در حسرت آن مردان اشک ریخت؟
[28]- خسبیدن خر: به معنی لغزیدن پای خر و مجازاً به وهم و گمان افتادن است. یعنی کار اینجا خراب میشود و حساب غلط از آب در میآید. (رک تعلیقات مقالات شمس). همچنین: «گفت آخر من پدر توام، تو فرزند من. گفتم خر اینجا میخسبد که مرا فرزند میبینی، خود را پدر میدانی...». (مقالات شمس، تصحیح موحّد، ص ۳۰۷)
[29]- چنین مینماید که شکلی دیگر از بیت پیشین است و هر دو صورت در متن مانده است.
[30]- «هر گشادی، در دل اندر بستن است» یا صورت دیگر «هر گشادی در دل، اندر بستن است».
[31]- مق:
او تویی خود را بجو در اوی او کو و کو گو فاخته شو سوی او د دوم
[32]- ق [40:60] وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ...
[33]- اعتلال: رابطه علّت و معلول، همچنین علّتدار شدن، بیماری
تا ز قاروره همی بینند حال که ندانی تو از آن رو اعتلال د چهارم
کم مبادا زین جهان این دید و داد...