مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۳۰۸ تا ۱۳۸۶
همچو کنعان کآشنا میکرد او که نخواهم کشتیِ نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین تا نگردی غرق طوفان ای مَهین [1]
گفت نی من آشنا آموختم من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کاین موج طوفان بلاست دست و پا و آشنا امروز لاست
بادِ قهر است و بلایِ شمعکُش جز که شمعِ حق نمیپاید، خمش
گفت نی رفتم بر آن کوه بلند عاصم است آن کُه مرا از هر گزند [2]
هین مکُن که کوه کاه است این زمان جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنودهام؟ که طمع کردی که من زین دودهام؟
خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا من بَریام از تو در هر دو سرا
هین مکُن بابا که روز ناز نیست مر خدا را خویشی و انباز نیست
تاکنون کردی و این دَم نازُکیست اندر این درگاه گیرا نازِ کیست [3]
لَم یَلِد لَم یُولَد است او از قِدَم نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید؟ ناز بابایان کجا خواهد شنید؟
نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گُراز [4]
نیستم شوهر نیم من شهوتی ناز را بگذار اینجا ای ستی
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار اندر این حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفتهای باز میگویی به جهل آشفتهای
چند از اینها گفتهای با هر کسی تا جواب سَرد بشنودی بسی [5]
این دمِ سرد تو در گوشم نرفت خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر بشنوی یک بار تو پندِ پدر؟
همچنین میگفت او پندِ لطیف همچنان میگفت او دفع عَنیف [6]
نه پدر از نُصح کنعان سیر شد نه دمی در گوش آن اِدبیر شد [7]
اندر این گفتن بُدند و موج تیز بر سر کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بُردبار مر مرا خَر مُرد و سیلت بُرد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها که بیابد اهلت از طوفان رها [8]
دل نهادم بر امیدت من سَلیم پس چرا بربود سیل از من گلیم؟ [9]
گفت او از اهل و خویشانت نبود خود ندیدی تو سپیدی او کبود؟
چون که دندانِ تو کِرمش درفتاد نیست دندان برکَنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار از او گر چه بود آنِ تو، شو بیزار از او
گفت بیزارم ز غیرِ ذاتِ تو غیر نبود آن که او شد مات تو [10]
تو همی دانی که چونم با تو من بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی مُغتَذی بیواسطه و بیحایلی [11]
متّصل نه، منفصل نه، ای کمال بلکه بیچون و چگونه و اعتلال [12]
ماهیانیم و تو دریایِ حیات زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگُنجی در کنار فکرتی نی به معلولی قرین چون علّتی
پیش از این طوفان و بعدِ این مرا تو مخاطب بودهای در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن ای سخنبخش نو و آنِ کهن
نی که عاشق روز و شب گوید سخن؟ گاه با اَطلال و گاهی با دِمَن؟ [13]
روی با اَطلال کرده ظاهرا او که را میگوید آن مدحت؟ که را؟
شکر طوفان را کنون بگماشتی واسطهی اطلال را برداشتی
زآنکه اطلال لئیم و بَد بُدند نه ندایی نه صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنّا بشنوم من نامِ تو عاشقم بر نامِ جان آرام تو 3/1350
هر نبی زآن دوست دارد کوه را تا مُثنا بشنود نام تو را
آن کُهِ پَستِ مثال سنگلاخ موش را شاید نه ما را در مُناخ [14]
من بگویم او نگردد یار من بیصدا ماند دَمِ گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی نیست همدم با قدم یارش کنی [15]
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم لیک از احوال آگه میکنم
گفت نی نی راضیام که تو مرا هم کُنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم حکم تو جان است چون جان میکشم
ننگرم کس را و گر هم بنگرم او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنعِ توام در شُکر و صبر عاشق مصنوع، کی باشم چو گبر؟
عاشق صنع خدا با فر بود عاشق مصنوع او کافر بود
توفیق میان این دو حدیث که الرَّضا بالکُفر کفر و حدیث دیگر مَن لَم یَرضَ بقضائی فَلیَطلُب رَبّاً سوائی [16]
دی سؤالی کرد سائل مر مرا زآن که عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهی الرّضا بالکُفر کُفر این پیمبر گفت و گفت اوست مُهر
باز فرمود او که اندر هر قضا مر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق؟ گر بدین راضی شوم باشد شقاق [17]
ور نیم راضی بود آن هم زیان پس چه چاره باشدم اندر میان؟
گفتمش این کفر مَقضی نه قضاست هست آثار قضا این کفرْ راست [18]
پس قضا را خواجه از مقضی بدان تا شکالت دفع گردد در زمان
راضیم در کفر زآن رو که قضاست نه از این رو که نزاع و خُبث ماست
کفر از روی قضا هم کفر نیست حق را کافر مخوان اینجا مه ایست
کفر جهل است و قضایِ کفر علم هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم؟ [19]
زشتیِ خط زشتی نقّاش نیست بلکه از وی زشت را بنمودنیست
قوّت نقّاش باشد آن که او هم تواند زشت کردن هم نکو
گر گشایم بحث این را من به ساز تا سؤال و تا جواب آید دراز [20]
ذوقِ نکتهی عشق از من میرود نقشِ خدمت نقش دیگر میشود
مَثَل در بیان آن که حیرت مانع بحث و فکرت است [21]
آن یکی مردِ دو مو آمد شتاب پیش یک آیینهدار مستطاب [22]
گفت از ریشم سپیدی کن جدا که عروس نو گُزیدم ای فتی
ریش او ببرید و کُل پیشش نهاد گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال و آن جواب است آن گزین که سر اینها ندارد درد دین [23]
آن یکی زد سیلیی مر زید را حمله کرد او هم برای کید را [24]
گفت سیلیزن سؤالت میکنم پس جوابم گوی و آنگه میزنم [25]
بر قفای تو زدم آمد طراق یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بودهست یا از قفاگاه تو ای فخر کیا؟
گفت از درد این فراغت نیستم که در این فکر و تفکر بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این نیست صاحبدرد را این فکر هین
[1]- مَهین: خوار، پست
زشت گوید ای شَه زشتآفرین قادری بر خوب و بر زشت مَهین د دوم
[2]- عاصم: نگهدار، حافظ و ماخوذ از: [11:42] ...وَ نادی نُوحٌ ابْنَهُ وَ کانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْکبْ مَعَنا وَ لا تَکنْ مَعَ الْکافِرِينَ [11:43] قالَ سَآوِي إِلی جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ...
همچنین مق:
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو از نبی لا عاصِمَ الْیوْمَ شنو د چهارم
[3]- نازکی: در مثنوی و زبان مولانا بیشتر به معنی لطافت طبع است همچون:
«آن زيارتکننده که نازکی اوليا را مىداند و عظمت ايشان را» (فيه مافيه) و یا:
قصّهی عاد و ثمود از بهر چیست؟ تا بدانی کانبیا را نازُکیست د یکم
اما اینجا گویا به معنی خطیر و یا جای دشوار و محل احتیاط است. عجیب است که ملاهادی معنی کرده «ناطیّب و ناپسندیده» و مناسب نیست.
لت دوم: ناز چه کسی میگیرد؟ ناز چه کسی خریده میشود؟
[4]- از قول حق میگوید که از برای من ناز مکن...
گرازیدن: به ناز و تکبر و غمزه راه رفتن، خرامیدن. مق:
سرمست و پایکوبان با جمع ماهرویان در نور روی آن شه شاهانه میگرازی دیوان
[5]- ق [71:5] قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً [71:6] فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاَّ فِراراً
[6]- عنیف: سخت و درشت، خشن
[7]- ادبیر: ممال ادبار به معنی نگونبختی و اینجا نگونبخت
گر بپیوندی بدان شَه شه شوی سوی هر اِدبیر تا کی میروی د یکم
[8]- ق [23:27] ...فَاسْلُک فِيها مِنْ کلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَک إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ... (پس در آن از هر نوع دو تا با خانوادهات -بجز كسی از آنان كه حكم بر او پیشی گرفته است- وارد كن...)
[9]- سلیم در مثنوی، چنان که بارها دیدهایم، به معنی سادهدل است. اینجا هم باید به همان معنی باشد در جای گله و شکایت. نیکلسون هم این معنی را برگرفته است: I (in) simple (faith) fixed my heart on hope of Thee شهیدی اما معنی کرده است گردن نهاده که شاید مناسب نباشد.
[10]- این پرسش و پاسخ در قرآن: [11:45] وَ نادی نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَک الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْکمُ الْحاکمِينَ [11:46] قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِک إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَک بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُک أَنْ تَکونَ مِنَ الْجاهِلِينَ [11:47] قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِک أَنْ أَسْئَلَک ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَکنْ مِنَ الْخاسِرِينَ
[11]- عایل: نیازمند
[12]- اعتلال: رابطه علت و معلول، همچنین علتدار شدن، بیماری
هر که را دل پاک شد از اعتلال آن دعایش میرود تا ذو الجلال د سوم
تا ز قاروره همی بینند حال که ندانی تو از آن رو اعتلال د چهارم
[13]- سُخَن با خوانش یا لهجه متاخر به جای سَخُن. گویا باز در مثنوی سابقه دارد. خیلی پیش از آن در شاهنامه هم سابقه دارد.
اطلال: ج طلل به معنی پشته و بیشتر به معنی اثر یا آثار خانه، کاخ یا جای ویران شده است. دِمَن ج دمنة نیز به همین معناست. شعرِ معزّی شهرت تمام دارد:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
[14]- مُناخ: جایی که شتر در آن بخوابد (اناخه خوابیدن شتر را میگویند) در اینجا کنایت از جای دیدار و ملاقات است. (شرح شهیدی) لغتنامه مَناخ هم آورده است و بیشتر با فراخ هم قافیه شده است.
زین مقام ماتم و تنگین مناخ نقل افتادش به صحرای فراخ د پنجم
[15]- یعنی آن کوه را با زمین یکی کنی... آن را نابود کنی.
[16]- توفیق: جمع کردن، آشتی دادن و ایجاد موافقت بین دو چیز... مق:
«جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت». د سوم
[17]- شقاق: بیشتر به معنی مخالفت و دشمنی است چنان که گویند شقاق و نفاق، جدایی و فراق
آن فزونی با خضر آمد شِقاق گفت رو تو مُکثِری هذا فراق د دوم
[18]- مقضی آن است که قضا بر آن واقع شده اشت. گزارده و تمام کرده شده. مق:
چون که مقضی بُد دوام آن روش میدهدشان از دلایل پرورش د پنجم
مولانا مشکل را بسیار کوتاه و مجمل مطرح و پاسخ داده و چنان که بعد میآورد، سر آن نداشته که خود را درگیر این بحث کند. از پاسخ چنین برمیآید که قضا حکم خداست و علم و خواست اوست اما مقضی کاری است که از بنده سر زده و قضا بر آن جاری شده است. بنده باید که به قضای خداوند رضایت دهد، که مقدّر و اراده خداوند است اما نباید بر آنچه به او رفته، و سهم یا بهره مقضی او بوده، رضایت دهد. کفر از آن جهت که کفر است نباید محلّ رضایت بنده باشد، چرا که میتوانسته قضایی پسندیدهتر طلب یا حاصل کند، ولی از آن حیث که در علم و قوّت و و فعل خداوند است، باید مورد رضایت او باشد. به قاعده این نکته مبهمی است و پاسخی وافی نیست. مولانا در یکی از فصول فیه مافیه به عربی، وجهی از این بحث را آورده و آنجا میگوید که خداوند هم همیشه به مقضی راضی نیست. مثالهایی که آورده است، با ابیات بعد مناسب است. مختصری از ترجمه آن را میآوریم «خدای تعالی هم به خیر اراده میکند و هم به شرّ، امّا جز به خیر رضا نمیدهد... و نظیر این مساله کسی که خواهان تدریس است، چنین کسی خواهان جهل متعلّم است برای آن که تدریس جز با جهل متعلّم ممکن نیست اما راضی به جهل او نیست وگرنه تعلیمش نمیداد. و همچنین طبیب بیماری مردم را میخواهد... زیرا طبابت او جز با بیمار شدن مردم متحقّق نمیشود اما به بیماری مردم رضا نمیدهد و الّا آنها را مداوا نمیکرد... و نانوا طالب گرسنگی مردم است اما به گرسنگی آنها رضا نمیدهد... یا میگوید او خواهان ایمان است، در حالی که ایمان جز بعد از کفر ممکن نیست. پس کفر از لوازم ایمان است. حاصل کلام: اگر شرّ را برای عین شرّ بخواهند و اراده کنند بیگمان ناپسند است.» (فیه مافیه، فصل ۴۶، ص ۱۶۹ تصحیح و ترجمه سبجانی). همچنین مق با:
چون که گفتی کفرِ من خواست وی است خواست خود را نیز هم میدان که هست
ز انکه بیخواه تو خود کفر تو نیست کفر بیخواهش تناقض گفتنیست د سوم
ترجمه نیکلسون از این ابیات:
I said to him, “This infidelity is the thing ordained, it is not the ordainment; this infidelity is truly the effects of the ordainment.
شرح ملاهادی هم در این موضع، مثل موارد بسیار نظیر، خود محتاج شرح دیگر است و کمکی به درک نگاه خاص مولانا در این امر نمیکند.
[19]- خِلم: خشم، غضب
سهو و نسیان را مبدَّل کن به علم من همه خلمم مرا کن صبر و حلم د پنجم
[20]- مق:
گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب؟ د یکم
[21]- مق با ابیات بسیار در این خصوص، از جمله:
گه چنین بنماید و گه ضدِّ این جز که حیرانی نباشد کار دین د یکم
حیرتی باید که روبد فکر را خورده حیرت فکر را و ذکر را د سوم
عقل بفروش و هنر، حیرت بخر رو به خواری نه بخارا ای پسر د سوم
زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر د چهارم
[22]- مردِ دو مو: مردی که موهایش سیاه و سفید باشد. مق:
چون که هستیاش نماند پیر اوست گر سیه مو باشد او یا خود دو موست د سوم
آیینهدار: سَلمانی. در شرح احوال مولانا آمده است که «همچنان مگر روزی آینهداری محاسن مبارکش را میساخت؛ گفت: خذاوندگار چه میفرماید؟ چگونه میسازم؟ فرمود: آن قدر که فرقی باشد میان مرد و زن. روز دیگر فرمود که من بر قلندران رشک میبرم که هیچ ریش ندارند... و فرمود که بسیاری ریش صوفیان را خوش است، امّا تا صوفی ریش را شانه کردن عارف بخدا میرسد». (مناقب العارفین).
مستطاب: خوش، پاک، نیکو و پسندیده
نی تکلّف نه پی مزد و ثواب بلکه طبع او چنین شد مستطاب د سوم
این داستان در مقالات شمس آمده است «یکی مزیّنی را گفت که تارهای موی سپید از محاسنم برچین. مُزَیِّن نظر کرد. موی سپید بسیار دید. ریشش ببرید به یکبار به مقراض، و به دست او داد. گفت: تو بگزین که من کار دارم.» (مقالات شمس، ج یک، ص ۱۸۰).
[23]- «درد دین» میتواند تصحیفی از «مردِ دین» باشد؟
[24]- کید: مکر، حیله، فریب،
زانکه گرگ ار چه که بس استمگریست لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست د ششم
در این بیت اما گویا به معنی جنگ و ستیز است. لغتنامه هم این بیت را شاهد این معنی آورده است. ممکن است که به همان معنی حیله باشد و به سیلیزن و حیله او در بیت بعد بازگردد؟
[25]- آنگه میزنم: آنگه مرا بزن
کم مبادا زین جهان این دید و داد...