مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۷۰۵ تا ۱۷۷۱
کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او به دو دست
در عریش او را یکی زایر بیافت کاو به هر دو دست می زنبیل بافت [1]
گفت او را ای عدوی جان خویش در عریشم آمدی سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟ گفت از افراطِ مهر و اشتیاق [2]
پس تبسّم کرد و گفت اکنون بیا لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد از آن قومی دگر از روزنش مطّلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار من کنم پنهان، تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بُدند که در این غم بر تو منکر میشدند
که مگر سالوس بود او در طریق که خدا رسواش کرد اندر فریق
من نخواهم کان رمه کافر شوند در ضلالت در گمانِ بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگانِ بدگمان رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بی این کرامتها ز پیش خود تسلّی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو از آن بگذشتهای کز مرگ تن ترسی و تفریق اجزای بدن [3]
وَهم تفریق سر و پا از تو رفت دفعِ وَهم، اسپر رسیدت نیک زفت
سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا
ساحران را نه که فرعون لعین کرد تهدید سیاست بر زمین؟
که ببرّم دست و پاتان از خلاف پس درآویزم ندارمتان معاف؟ [4]
او همی پنداشت کایشان در همان وَهم و تخویفاند و وسواس و گمان [5]
که بودشان لرزه و تخویف و ترس از تَوهُّمها و تهدیدات نفس
او نمیدانست کایشان رَستهاند بر دریچهی نور دل بنشستهاند
این جهان خواب است اندر ظن مهایست گر رود در خوابْ دستی باک نیست [6]
گر به خواب اندر سرت ببرید گاز هم سرت بر جاست هم عمرت دراز
گر ببینی خواب در خود را دو نیم تندرستی چون بخیزی نی سقیم
حاصل، اندر خواب نقصان بدن نیست باک و نی دو صد پاره شدن
این جهان را که به صورت قائم است گفت پیغمبر که حلم نائم است [7]
از ره تقلید تو کردی قبول سالکان این دیده پیدا، بی رسول
روز در خوابی مگو کاین خواب نیست سایه فرع است اصل جز مهتاب نیست
خواب و بیداریت آن دان ای عَضُد که ببیند خفته کاو در خواب شد [8]
او گمان برده که این دم خفتهام بیخبر ز آن کاوست در خواب دُوَم
هاون گردون اگر صد بارشان خُرد کوبد اندر این گلزارشان
اصل این ترکیب را چون دیدهاند از فروع وَهم کم ترسیدهاند
سایهی خود را ز خود دانستهاند چابک و چست و گش و برجستهاند [9]
کوزهگر گر کوزهای را بشکند چون بخواهد باز خود قایم کند
کور را هر گام باشد ترسِ چاه با هزاران ترس میآید به راه
مرد بینا دید عرضِ راه را پس بداند او مَغاک و چاه را [10]
پا و زانویش نلرزد هر دمی رو ترش کی دارد او از هر غمی؟
خیز فرعونا که ما آن نیستیم که به هر بانگی و غولی بیستیم
خرقهی ما را بِدَر دوزنده هست ور نه خود ما را برهنهتر به است
بیلباس این خوب را اندر کنار خوش درآریم ای عدوّ نابکار
خوشتر از تجرید از تن وز مزیج نیست، ای فرعون بیالهام گیج [11]
حکایت اَستَر پیش شتر که من بسیار در رو میافتم و تو نمیافتی الّا به نادر
گفت استر با شتر کای خوش رفیق در فراز و شیب و در راهِ دقیق [12]
تو نیایی در سر و خوش میروی من همی آیم به سر در چون غوی
من همی افتم به رو در هر دمی خواه در خشکی و خواه اندر نمی
این سبب را بازگو با من که چیست؟ تا بدانم من که چون باید بزیست
گفت چشم من ز تو روشنتر است بعد از آن هم از بلندی ناظر است 3/1750
چون برآیم بر سر کوهی بلند آخر عَقْبه ببینم هوشمند
پس همه پَستی و بالایی راه دیدهام را وانماید هم اله
هر قدم را از سر بینش نهم از عثار و اوفتادن وارهم [13]
تو نبینی پیش خود یک دو سه گام دانه بینی و نبینی رنجِ دام
یستوی الأعمی لدیکم و البصیر فی المَقامِ و النُّزولِ و المَسیر؟ [14]
چون جنین را در شکم حق جان دهد جذبِ اجزا در مزاج او نهد [15]
از خورش او جذب اجزا میکند تار و پود جسم خود را میتند
تا چهل سالش به جذب جزوها حق حریصش کرده باشد در نما [16]
جذب اجزا روح را تعلیم کرد چون نداند جذب اجزا شاه فرد؟
جامع این ذرهها خورشید بود بیغذا اجزات را داند ربود [17]
آن زمانی که درآیی تو ز خواب هوش و حس رفته را خواند شتاب [18]
تا بدانی کان از او غایب نشد بازآید چون بفرماید که عُد [19]
اجتماع اجزای خر عُزَیر علیهالسّلام بعد از پوسیدن باذن اللَّه و در هم مرکّب شدن پیش چشم عزیر علیهالسّلام [20]
هین عزیرا درنگر اندر خَرت که بپوسیده است و ریزیده برت
پیش تو گردآوریم اجزاش را آن سر و دُم و دو گوش و پاش را
دست نی و جزو بر هم مینهد پارهها را اجتماعی میدهد
درنگر در صنعت پارهزنی کاو همی دوزد کهن بی سوزنی
ریسمان و سوزنی نی وقت خَرز آن چنان دوزد که پیدا نیست درز [21]
چشم بگشا حشر را پیدا ببین تا نماند شبههات در یومِ دین
تا ببینی جامعیام را تمام تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام [22]
همچنان که وقت خفتن آمنی از فواتِ جمله حسهای تنی
بر حواس خود نلرزی وقت خواب گر چه میگردد پریشان و خراب
[1]- عریش: کجاوه یا چیزی شبیه هودج. دهخدا همین بیت را شاهد آورده است و در دفتر ششم هم آمده است:
لاتَکُن طَوْعَ الْهَوَی مِثْلَ الحَشیش اِنَّ ظِلَّ الْعَرْش اَوْلَی مِنْ عَریش د ششم
«سر کرده پیش» و «شتاب اندر سباق» و نهان بودن کرامت او از چشم مردم، همین معنی را در این بیت تقویت میکند. عریش همچنین نام یکی از شهرهای مرزی مصر در سوی شام بوده است. زایر در بیت بعدی، شاید این معنی را محتمل کند. نیکلسون به همان معنی اول رفته است: A visitor found him in his hut
[2]- سباق: پیشی گرفتن، جلو افتادن، بیرخصت آمدن
شهسواران در سباقت تاختند خربطان در پایگه انداختند د ششم
[3]- تفریق اجزای بدن: جدا شدن اعضای بدن
[4]- ق [7:124] لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَکمْ وَ أَرْجُلَکمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّکمْ أَجْمَعِينَ و همچنین در چندین آیه دیگر
[5]- تخویف: ترسانیدن، به معنی ترس و بیم هم میآید. مق:
آن بهاران لطفِ شحنهی کبریاست و آن خزان تهدید و تخویف خداست د دوم
[6]- مناسب است با مضمون این روایت که «النّاسُ نیامٌ فاذا ماتوا انتبهُوا». احادیث مثنوی
شاید بدانید که همین روایت بر سنگ قبر «آن ماری شیمل»، از مولاناپژوهان بزرگ، حکّ شده است.
[7]- حدیث: «فقال یا رسول الله ما الدّنیا؟ قال علیهالسّلام حُلُمُ النّائم». برای تمامی حدیث رک به احادیث مثنوی.
همچنان دنیا که حُلمِ نایم است خفته پندارد که این خود دایم است د چهارم
[8]- عَضُد: در لغت به معنی بازوست اما اینجا مجرّد خطاب است. مق:
که من این را بس شنیدم کهنه شد چیز دیگر گو به جز آن ای عَضُد د سوم
[9]- یعنی وجود واقعی و مجازی خود را تشخیص دادهاند.
گش: خوب و خوش، زیبا. مق
بندگی در غیب آید خوب و گش حفظ غیب آید در اِستعباد خوش د یکم
[10]- مغاک: گودال، چاله، گودی. ماخوذ از مَغ که به معنی عمق است و پسوند «اک » برای نسبت.
میفتد این عقلها در افتقاد در مغاکی حلول و اتحاد د پنجم
[11]- تجرید: در اصل به معنی برهنه کردن یا برهنه شدن و همچنین کندن پوست چیزی. توسّعاً به معنی جدا شدن و قطع تعلّقات.
مزیج: در اصل «مزاج» که برای سادگی خوانش، صورت ممال آن آورده شد.
[12]- مقالات شمس: «استر شتر را پرسید که چون است که من بسیار در سر مىآیم، تو کم در سر مىآیى؟ شتر جواب گفت که من چون بر سر عقبه برآیم نظر کنم تا پایان عقبه ببینم. زیرا بلندسرم و بلندهمّتم و روشنچشمم. یک نظر به پایان عقبه مىنگرم و یک نظر به پیش پا. مراد از شتر «شیخ» است که کاملنظر است و هر کس که بدو پیوستگی بیشتر دارد». (مقالات شمس، تصحیح موحد ص ۱۰۸).
مولانا همچنین این داستان را باز در دفتر چهارم آورده است:
اشتری را دید روزی استری چون که با او جمع شد در آخُری د چهارم
[13]- عِثار: لغزیدن و به سر درافتادن
دلفراخان را بود دست فراخ چشم کوران را عِثار سنگلاخ د دوم
[14]- آیا نابینا و دیدهور در قدمگاه و جای فرود آمدن و رفتن به نزد شما یکسانند؟ ماخوذ از [6:50] ...قُلْ هَلْ یسْتَوِی الْأَعْمی وَ الْبَصِیرُ أَ فَلا تَتَفَکرُونَ
[15]- گویا پس از بیان تفاوت توان و ژرفای بینشها، به ادامه گفتگوی پیشین بازمیگردد که تفریق و تجمیع اجزا (بدن) بود.
[16]- نما: نماء، نموّ، رشد، بالیدگی
هین که اسرافیلِ وقتاند اولیا مُرده را زیشان حیات است و نَما د یکم
[17]- لت اول، از آن رو که مطابق طبیعیات قدیم، خورشید در ماه چهارم تدبیر جنین میکند و به قول ملّاهادی سبزواری «و ماه چهارم که در تصرّف شمس که سلطان الکواکب است درآيد، جان در او پيدا شود...». برای توضیح بیشتر مق و رک:
هفت اختر هر جَنین را مدّتی میکُنند ای جان به نوبت خدمتی
چون که وقت آید که جان گیرد جَنین آفتابش آن زمان گردد مُعین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب کآفتابش جان همی بخشد شتاب د یکم
[18]- مق با:
خاصه هر شب جمله افکار و عقول نیست گردد غرق در بحر نُغول
باز وقت صبح آن اللّهیان بر زنند از بحر، سَر چون ماهیان د یکم
[19]- عُد: بازگرد
گفت إن عُدتُم کَذا عُدنا کَذا نَحنُ زَوَّجْنا الفِعالَ بالجَزا د سوم
[20]- داستانی که مفسّران ذیل این آیه آوردهاند: [2:259] أَوْ کالَّذِي مَرَّ عَلی قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلی عُرُوشِها قالَ أَنَّی يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ کمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلی طَعامِک وَ شَرابِک لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلی حِمارِک وَ لِنَجْعَلَک آيَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَی الْعِظامِ کيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَکسُوها لَحْماً فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلی کلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (یا [داستان] كسی را كه بر شهری گذشت كه سقفها و دیوارهایش فرو ریخته بود؛ [در دل] گفت چگونه خداوند [اهل] این [شهر] را پس از مرگشان زنده میكند؟ آنگاه خداوند او را [به مدت] صد سال میراند، سپس زندهاش كرد؛ [و به او] گفت چه مدت [در این حال] ماندهای؟ گفت یك روز یا بخشی از یك روز [در این حال] ماندهام. فرمود چنین نیست، صد سال [در چنین حالی] ماندهای؛ به خوردنی و نوشیدنیات بنگر كه [با گذشت زمان] دیگرگون نشده است؛ و به درازگوشت بنگر، و [بدینسان] تو را مایه عبرت مردم خواهیم ساخت؛ و به استخوانها بنگر كه چگونه فراهمشان مینهیم، سپس بر آنها [پرده] گوشت میپوشانیم؛ و هنگامی كه [حقیقت امر] بر او آشكار شد، گفت میدانم كه خداوند بر هر كاری تواناست.).
این مرد را در تفاسیر، عُزَیر، پیامبر بنیاسراییل دانستهاند که نام او هم یک بار در قرآن ٱمده است [9:30] وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاری الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ... داستانی هم در دفتر چهارم از عزیر آمده است:
«قصّهی فرزندان عزیر علیهالسّلام که از پدر احوال پدر میپرسیدند و عزیر میگفت آری دیدمش میآید...»
در قصص الانبیا نیشابوری هم میخوانیم که: «صد سال مرده بود آنگاه پسِ صد سالش زنده گردانيد... عزير به تعجّب ماند و هنوز دل او آرام نمیگرفت. فريشته او را گفت يا عزير هنوز دلت آرام نمیگيرد؟ بدان خر خويش نگر تا چه بينی. نگاه كرد، استخوانها ديد ريزيده و پوسيده. فريشته آواز داد كه ای استخوانها بازآييد به جای خويش. استخوانها از هر سوی همی آمدند و بر يكديگر همی پيوستند، و گوشت میآمد و آن را میپوشانيد، و پوست میآمد و گوشت را میپوشانيد، و در حال موی برآمد و هفت اندام راست شد و جان درآمد. خر برخاست و روی به آسمان كرد و بانگ كرد. چنان پنداشت كه رستخيز است. چون عزير آن بديد عجب داشت و سر به سجده نهاد و گفت بدانستم كه بر هر چيزی توانا و قادر توی، از زنده كردن و ميرانيدن.»
[21]- خَرز: سوراخ کردن و دوختن (بیشتر در موزه و کفش)
[22]- جامعی: جمعکنندگی
کم مبادا زین جهان این دید و داد...