مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۴۵۰ تا ۱۵۲۱
حکایت آن شخص که در عهد داود علیه السّلام شب و روز دعا میکرد که مرا روزی حلال ده بیرنج [1]
آن یکی در عهدِ داود نبی نزد هر دانا و پیش هر غبی [2]
این دعا میکرد دایم کای خدا ثروتی بیرنج روزی کن مرا 3/1451
چون مرا تو آفریدی کاهلی زخمخواری سستجنبی منبلی [3]
بر خران پشتریشِ بیمراد بار اسبان و استران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی روزیم ده هم ز راه کاهلی [4]
کاهلم من سایهخسبم در وجود خفتم اندر سایهی این فضل و جود
کاهلان و سایهخسبان را مگر روزیی بنوشتهای نوعی دگر
هر که را پای است جوید روزیی هر که را پا نیست کن دلسوزیی
رزق را میران به سوی آن حزین ابر را میکش به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو ابر را راند به سوی او دو تو
طفل را چون پا نباشد مادرش آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزیی خواهم به ناگه بیتعب که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدّت بسیار میکرد این دعا روز تا شب، شب همه شب تا ضُحی [5]
خلق میخندید بر گفتار او بر طمع خامی و بر پیکار او
که چه میگوید عجب این سستریش؟ یا کسی دادهست بنگ بیهُشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب هر کسی را پیشهای داد و طلب
اُطلُبوا الأرزاقَ فی أسبابِها اُدخلوا الأوطانَ مِن أبوابِها [6]
شاه و سلطان و رسولِ حق کنون هست داودِ نبی ذوفنون
با چنان عزّی و نازی کاندر اوست که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بیشمار و بیعدد موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون کی بُدهست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست آدمی را صوتِ خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان سوی تذکیرش مُغَفَّل این از آن
کوه و مرغان هم رسایل با دَمش هر دو اندر وقت دعوت مَحرَمش [7]
این و صد چندین مر او را معجزات نور رویش بیجهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او کرده باشد بسته اندر جستجو
بی زرهبافی و رنجی روزیاش مینیاید با همه پیروزیاش
این چنین مخذول واپس ماندهای خانهکندهی دون و گردون راندهای [8]
این چنین مُدبِر همی خواهد که زود بی تجارت پُر کند دامن ز سود [9]
این چنین گیجی بیامد در میان که برآیم بر فلک بی نردبان
این همی گفتش به تَسخَر رو بگیر که رسیدت روزی و آمد بَشیر
و آن همی خندید، ما را هم بده زآنچه یابی هدیهای سالارِ ده
او از این تشنیعِ مردم وین فسوس کم نمیکرد از دعا و چاپلوس [10]
تا که شد در شهر معروف و شهیر کاو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مَثَل در خامطبعی آن گدا او از این خواهش نمیآمد جدا
دویدن گاو در خانهی آن دعاکننده به الحاح، قال النَّبیُّ علیه السّلام انَّ اللَّهَ یُحِبُّ المُلِحّین فی الدُّعاء زیرا عینِ خواست از حق تعالی و الحاح، خواهنده را به است از آن چه میخواهد آن را از او
تا که روزی ناگهان در چاشتگاه این دعا میکرد با زاری و آه
ناگهان در خانهاش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید [11]
گاوْ گستاخ اندر آن خانه بجَست مرد درجَست و قوایمهاش بست [12]
پس گلوی گاو ببرید آن زمان بیتوقّف بیتأمّل بیامان
چون سرش ببرید شد سوی قصاب تا اِهابش برکَند در دم شتاب [13]
عذر گفتن نظمکننده و مدد خواستن
ای تقاضاگر درون همچون جنین چون تقاضا میکنی اتمام این،
سهل گردان ره نما توفیق ده یا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مُفلِس زر تقاضا میکنی زر ببخشش در سِر ای شاه غنی
بی تو نظم و قافیه شام و سحر زهره کِی دارد که آید در نظر؟
نظم و تجنیس و قوافی ای علیم بندهی امر تواند از ترس و بیم [14]
چون مسبّح کردهای هر چیز را ذات بیتمییز و باتمییز را
هر یکی تسبیح بر نوعی دگر گوید و از حال آن این بیخبر
آدمی منکر ز تسبیح جماد و آن جماد اندر عبادت اوستاد
بلکه هفتاد و دو ملّت هر یکی بیخبر از یکدگر و اندر شکی
چون دو ناطق را ز حال همدگر نیست آگه چون بود دیوار و در
چون من از تسبیح ناطق غافلم چون بداند سبحهی صامت دلم؟ 3/1500
سنّی از تسبیح جبری بیخبر جبری از تسبیحِ سنی بیاثر [15]
هست سنّی را یکی تسبیحِ خاص هست جبری را ضد آن در مناص [16]
این همی گوید که آن ضالّ است و گم بیخبر از حال او وز امرِ قُم [17]
وآن همی گوید که این را چه خبر؟ جنگشان افکند یزدان از قَدَر [18]
گوهر هر یک هویدا میکند جنس از ناجنس پیدا میکند
قهر را از لطف داند هر کسی خواه دانا خواه نادان یا خسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده یا که قهری در دل لطف آمده،
کم کسی داند مگر ربّانیی کش بود در دل محکّ جانیی [19]
باقیان زین دو گمانی میبرند سوی لانهی خود به یک پر میپرند
بیان آن که
علم را دو پر است و گمان را یک پر است، ناقص آمد ظنّ به پرواز ابتر است، [20]
و مثال ظنّ و یقین در علم
علم را دو پر گمان را یک پر است ناقص آمد ظنّ به پرواز ابتر است
مرغِ یک پر زود افتد سرنگون باز برپرّد دو گامی یا فزون
افت و خیزان میرود مرغِ گمان با یکی پر بر امیدِ آشیان
چون ز ظنّ وارست علمش رو نمود شد دو پر آن مرغِ یک پر، پر گشود
بعد از آن یَمشی سَویّاً مستقیم نی عَلَی وجهِه مُکِبّاً او سقیم [21]
با دو پر برمیپرد چون جبرئیل بیگمان و بیمگر بی قال و قیل
گر همهی عالم بگویندش توی بر رهِ یزدان و دینِ مستوی، [22]
او نگردد گرمتر از گفتشان جانِ طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گمرهی کوه پنداری و تو برگِ کَهی
او نیفتد در گمان از طعنشان او نگردد دردمند از ظعنشان [23]
بلکه گر دریا و کوه آید به گفت گویدش با گمرهی گشتی تو جفت،
هیچ یک ذرّه نیفتد در خیال یا به طعنِ طاعنان رنجور حال
[1]- ماخذ داستان را مرحوم فروزانفر قصص الانبیاء ثعلبی دانسته است که مناسب بخش دوم داستان است و شهیدی اما ماخذ آن را در قصص الانبیاء راوندی نشان داده است با شباهت بیشتر در اجزای داستان منقول در مثنوی. مولانا در دفتر ششم، به مناسبتی به این داستان بازگشته است:
همچو آن شخصی که روزی حلال از خدا میخواست بیکسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت عهد داود لدنی معدلت د ششم
[2]- غبی: گول، کندذهن، کمفهم، نادان
میکشیدش تا به داودِ نبی که بیا ای ظالمِ گیجِ غبی د سوم
[3]- منبل: کاهل، تنبل و سست. صفت زخمخوار باید بین منبل و آن داروی زخم (داروی مَنبَل بنه بر پُشتِ ریش)، نسبتی ایجاد کند. در دیوان:
عاشقان را منبلان دان زخمخوار و زخمدوست عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟ دیوان
منبلی نی کاو به کف پول آورد منبلی چُستی کز این پُل بگذرد د سوم
[4]- مَلی: مخفف مَلیء، توانگر. با دستگاه (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس، فروزانفر). و همچنین پُر و سرشار
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی علم وحی دل ربودی از ولی د چهارم
[5]- ضُحی: صبح، چاشتگاه
نورشان حیران این نور آمده چون ستاره زین ضُحی فانی شده د ششم
[6]- رک:
و ادخُلوا الابیاتَ مِن ابوابِها وَ اطلُبوا الاغراضَ فی اَسبابِها د یکم
[7]- رسایل: رسیلی، همآواز شدن، همآهنگ بودن
ای رسایل گشته با نادی غیب رو تو را با گفت و با غوغا چه کار دیوان
ق [34:10] وَ لَقَدْ آتَینا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً یا جِبالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ
یادآور بیت مشهور سنایی از قصیدهای که مولانا هم در مثنوی از آن ذکری کرده است:
ولیک آن گه خجل گردی که استادی تو را گوید که با داوود پیغمبر رسیلی کن در این صحرا
[8]- مخذول: خوار شده، ذلیل و منکوب. مق: «تهدید کردن نوح علیه السّلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم، با خدای میپیچید در میانِ این به حقیقت، ای مخذولان» د یکم
خانهکنده: مق و رک:
تو بطی، بر خشک و بر تر، زندهای نی چو مرغِ خانه خانهگَندهای د سوم
[9]- مدبِر: بختبرگشته
گفت موسی های بس مُدبِر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی د دوم
[10]- تشنیع: عیب کردن، زشت گفتن، شنعه زدن
من نیام در امر و فرمان نیمخام تا بیندیشم من از تشنیعِ عام د ششم
[11]- دربند: در + بند: به معنی پانهای (چوبکی) که برای بستن درها بکار برند، معرّب آن هم دربند و دروند (عامیانه ) است. تیری که در پسِ در گذارند. کلیدان در. چفت در، نِجاف (لغتنامه)
[12]- قوایم: جمع قائمة، به معنی یکی از چهار دست و پای ستور و دست و پای آدمی و پایهای آن چیز که قیام آن بدان است. سنایی در یکی از قصاید، در وصف اسب خود گوید:
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان درازگردن و آهخته گوش و گرد شکم
[13]- اِهاب: پوست یا پوست ناپیراسته، پوست حیوان که آنرا دباغت نکرده باشند یا پوست مطلق. (لغتنامه). همین شاهد در لغتنامه.
[14]- تجنیس: از صنایع لفظی در علم بدیع و آن را «جناس» هم گویند. در اصطلاح همانندی دو کلمه در لفظ با اختلاف آنها در معناست و انواع دارد همچون ناقص و تامّ. مولانا بسیار به جناس علاقه دارد و موارد درخشانی را در مثنوی هم به کار برده است مانند: نیست باد / نیست باد، پروانه / پروا نه، مرغِ زار، مرغزار... و همچنین در دیوان: شُکر کند چرخ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک...
[15]- جبری: این که جبری را در مقابل سنّی میگذارد باید نظر به معتزله داشته باشد ولی ابهام دارد.
[16]- مَناص: در لغت به معنی گریز و گریزگاه است. اینجا به معنی دور شدن و گریختن
از کدامین بند میجویی خلاص؟ و از کدامین حبس میجویی مناص؟ د سوم
[17]- به احتمال بسیار اشاره به آیه [73:2] قُمِ اللَّیلَ إِلاَّ قَلِیلاً
چون که چشمش را گشاید امر قُم پس بخندد چون سحر بار دوم د پنجم
[18]- از قَدَر: از ابتدا، از سر تقدیر خداوندی. مق:
من مر این را زهرم و او را شکر نام من این است بر لوح از قدر د چهارم
[19]- شاید نظر داشته باشد به [2:216] ...وَ عَسی أَنْ تَکرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ
[20]- چنان که میبینیم، عنوان همان بیت بعدی است با اندکی اختلاف
[21]- ق [67:22] أَ فَمَنْ یمْشِی مُکبًّا عَلی وَجْهِهِ أَهْدی أَمَّنْ یمْشِی سَوِیا عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ (آیا كسی كه به رو درافتاده نگونسار میرود، رهیافتهتر است، یا كسی كه استوار بر راه راست ره میسپارد؟)
[22]- مستوی: در زبان مولانا و مثنوی بیشتر به معنی صحیح و درست
گفت آخر آن مسیحا نی توی که شود کور و کر از تو مستوی؟ د سوم
چار عنصر چار استون قویست که بدیشان سقفِ دنیا مستویست د ششم
[23]- ظعن: رفتن، کوچ کردن، از جایی به جایی شدن. لغتنامه با همین شاهد
للعشق ظعنتُ یا مقیما والظاعن طالب المقیم دیوان
در اینجا مقصود ترک گفتن و واگذاردن آن طاعنان است.
کم مبادا زین جهان این دید و داد...