مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۲۴ تا ۳۷۷
یافتن شاه باز را به خانهی کَمپیر زن [1]
دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت [2]
تا که تُتماجی پزد اولاد را دید آن بازِ خوش خوشزاد را [3]
پایکش بَست و پَرَش کوتاه کرد ناخنش بُبرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز پر فزود از حدّ و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند سوی مادر آ که تیمارت کند
مِهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق
روزِ شه در جُست و جو بیگاه شد سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گَرد شَه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار تُست که نباشی در وفای ما دُرست،
چون کُنی از خُلد زی دوزخ فرار؟ غافل از لا یستوی اصحاب نار [4]
این سزای آن که از شاهِ خبیر خیره بگریزد بخانهی گَندهپیر
باز میمالید پَر بر دست شاه بیزبان میگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد لئیم؟ گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم؟ [5]
لطف شه جان را جنایتجو کند زآن که شَه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی تو لوای جرم از آن افراشتی
چون ترا ذکر و دعا دَستور شد زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان میشوم توبه کردم نومسلمان میشوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر گر ز مستی کژ رود عذرش پذیر [6]
گرچه ناخن رفت چون باشی مرا برکَنم من پرچم خورشید را [7]
ورچه پرّم رفت، چون بنوازیَم چرخْ بازی گُم کند در بازیَم
گر کمر بخشیم، کُه را برکَنم گر دهی کِلکی، علمها بشکنم [8]
آخر از پشّه نه کم باشد تنم مُلکِ نمرودی به پر بر هم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر هر یکی خصمِ مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بُندُق حریق بُندُقم در فعل، صد چون منجنیق [9]
گرچه سنگم هست مقدار نخود لیک در هیجا نه سر ماند نه خود [10]
موسی آمد در وغا با یک عصاش زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش [11]
هر رسولی یکتنه کان در زَدست بر همه آفاق تنها بر زدست [12]
نوح چون شمشیر درخواهید ازو موجِ طوفان گشت ازو شمشیرخو [13]
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟ ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین 2/354
تا بداند سعد و نحس بیخبر دور تُست این دور، نَه دورِ قمر [14]
دور تُست ایرا که موسی کلیم آرزو میبُرد زین دورت مقیم [15]
چون که موسی رونق دور تو دید کاندرو صبح تجلّی میدمید،
گفت یا رب آن چه دور رحمتست؟ آن گذشت از رحمت آنجا رؤیتَست
غوطه ده موسی خود را در بحار از میان دورهی احمد برآر
گفت یا موسی بدان بنمودمت راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دَوری درین دور ای کلیم پا بکش زیرا درازست این گِلیم [16]
من کریمم نان نمایم بنده را تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری تا شود بیدار و واجوید خوری
کو گرسنه خُفته باشد بیخبر وان دو پستان میخلد زو مهر دَر [17]
کُنتُ کَنزاً رَحمةً مَخفِیةً فابتَعَثتُ اُمّةً مَهدِیَّةً [18]
هر کراماتی که میجویی بجان او نمودت تا طمع کردی در آن [19]
چند بُت بشکست احمد در جهان تا که یاربگوی گشتند اُمّتان
گر نبودی کوشش احمد تو هم میپرستیدی چو اَجدادت صنم
این سَرت وارَست از سَجدهی صَنم تا بدانی حقّ او را بر اُمَم
گر بگویی شکر این رَستن بگو کز بُتِ باطن هَمت برهاند او
مر سَرت را چون رهانید از بتان هم بدان قُوَّت تو دل را وارهان
سَر ز شُکر دین از آن برتافتی کز پدر میراثْ مُفتَش یافتی
مرد میراثی چه داند قدرِ مال رستمی جان کند و مجّان یافت زال [20]
چون بگریانم بجوشد رحمتم آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد خود ننمایمَش چونش کردم بَسته دل بگشایمَش [21]
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست چون گریست از بحرِ رحمت موج خاست
[1]- کَمپیر: پیر سالخورده و فرتوت را گویند. پیرزن فرتوت که گنده پیر نیز گویند. این لغت در اصل گنده پیر بوده و در کمپیر میم و نون تبدیل شده و مخفف گردیده و در خراسان بسیار استعمال نمایند. (لغتنامه)
می آرد بیخت: آرد میبیخت. بیختن: غربال کردن، الک کردن
نیست حکمتْ این دو را آمیختن فرقْ واجب میکند در بیختن د چهارم
چنانکه استاد فروزانفر آورده، داستان شهرت و محبوبیتی داشته و نشان آن را در کشف المحجوب و همچنین مقالات شمس هم میتوان دید. مولانا در غزلیات هم به آن اشارهای دارد:
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی..
تو بازِ خاص بُدی در وثاق پیرزنی چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی
همچنین همین داستان با تفاوتی اندک و با اختصار بیشتر باز در دفتر چهارم مثنوی آمده است:
قصهی بازِ پادشاه و کمپیر زن
باز اسپیدی به کمپیری دهی او ببرّد ناخنش بهر بهی... د چهارم
ماخذ مولانا اما به احتمال بسیار اسرارنامه شیخ عطار است (کتابی که گویند مولانا به نوجوانی از دست عطار در نیشابور گرفت):
مگر باز سپید شاه برخاست بشد تا خانهی آن پیرزن راست
نکته قابل توجه این که در اسرارنامه، چون شاه از حالِ و گرفتاری باز خبردار میشود، میگوید: «چه گویم با چنین کس، جوابش این چه او کردست این بس...» و سراغ باز نمیرود. در مثنوی به جستجوی او میرود، او را مییابد و حکایت دیگری است. همین نوع تغییر را مولانا در داستانهای پیشین هم آورده بود مانند قصه پیر چنگی (که داستان به دریافت ابریشمبها ختم نمیشود و گفتگوی با عُمَر او را آگاهی و مقامی دیگر میرساند)، قصه اعرابی (که در روایت مولانا دجله را میبیند...) و موارد نظیر که نوع نگاه خاصّ مولانا را منعکس میکند...
[2]- خوانش شهیدی از نسخه قونیه: وین نه آن بازی... در بعضی نسخ: علم نه آن بازی... و مقصود آن که علم و دین نزد نااهل نمیپاید.
[3]- تُتماج: (ترکی) نوعی آش که با دوغ یا کشک پزند. (شرح شهیدی) و توفیق سبحانی در تعلیقات فیه مافیه آورده: «آشی است که از قطعههای چهارگوش بریده شده خمیر درست کنند و با ماست خوردند». در فیه مافیه: «در حقیقت کَشنده یکیست اما متعدد مینماید... آدمی میگوید تُتماج میخواهم... قلیه خواهم... اصلش گرسنگیست... چون از یک چیز سیر شد میگوید هیچ از اینها نمیباید».
[4]- ق [59:20] لا یسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ
[5]- افلاکی گوید که روزی مولانا پس از زیارت تربت پدرش، بر سر قبر فرزندش علاءالدین (وفات اواخر شوّال 660) آمد و این بیت را بر آن نوشت. (مناقب العارفین ج 1، ص 523). برای توضیحات بیشتر رک به پانویس دیباچه دفتر دوم مثنوی
[6]- شیرگیر: مست. به معنی دلیر و پر زور هم آمده است که اینجا مقصود نیست.
ای گرفته همچو گربه موش پیر گر از آن مِی شیرگیری شیر گیر د سوم
[7]- شهیدی بحث بلندی در باب ترکیب «پرچم خورشید» دارد با این جمعبندی که «کندن پرچم خورشید ممکن است کنایت از بالا رفتن به آسمان باشد، چنان که خورشید روشنی بخش را براندازم و پرده تاریک کسوف را بردارم...». گویا نیازی به این پیچیدگی نباشد. پرچم به معنی موی پیشانی و کاکل است. مق:
سگ نیم تا پَرچَم مُرده کَنم عیسیام آیم که تا زندهش کنم د سوم
اینجا سخن از یک باز شکاری است که میگوید اگرچه ناخن ندارم، با عنایت تو، به شکار خورشید میروم و کاکلش را میکَنم.
[8]- کمر برای وزیران و نظامیان و کِلک یا قلم برای دبیران نشانه منزلت و اقتدار بودهاست که توسط شاهان اعطا میشدهاست. (آینه دوم، عبدالکریم سروش)
بخشیم: به من ببخشی
[9]- بُندُق: گلولهی گلین یا سنگی یا سربی (فرهنگ معین). همین شاهد در لغتنامه
بندق حریق: گلوله آتشی
[10]- هیجا: جنگ، کارزار
لاف و غرّهی ژاژخا را کم شنو با چنینها در صفِ هیجا مرو د سوم
حاشیه بروم که کلمه هیجا همیشه مرا به یاد این شعر سعدی میاندازد که در بوستان، باب رضا!، چون قصد حماسهسرایی میکند، از نبرد یار سپاهانی خود با لشکر تاتار میگوید تا آنجا که:
کس از لشکر ما ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان به خون!
[11]- وغا: نبرد، جنگ. وغی به معنی بانگ و آواز است و رزمگاه را وغا گویند از آن رو که در آن بانگ و فریاد بسیار است. (شرح شهیدی)
یک سگی در کوی بر کور گدا حمله میآورد چون شیرِ وغا د دوم
[12]- برزدن: روبرو شدن، از در مقابله درآمدن
دید شیرِ نر سیه از نیستان برزده بر قلب لشکر ناگهان.. د پنجم
برزدندی چون فدایی حملهای خویش را بر گربهی بیمهلهای د ششم
[13]- درخواهید از او: از خدا خواست
[14]- دَور قمر: آخرین دور هفت سیاره است. دور هر سیاره را هفت هزار سال دانند. هزار سال به خودی خود و شش هزار سال به مشارکت شش سیاره دیگر و دور آدم آغاز دور قمری است و در پایان این دور قیامت آغاز شود و این دور نحوست و بلاست. (شرح شهیدی).
امروز چو جانستی در صدر جنانستی از دور قمر رستی بالای قمر رفتی دیوان
و مق با حافظ:
از چنگ منش اختر بدمهر به دربُرد آری چه کنم دولت دور قمری بود
[15]- اشاره به روایتی که در آن موسی آرزو میکند که محمّد را ببیند و همچنین متأثّر از گفتار شمس که موسی «أرنی» را خاص محمدیان میدانست و از این رو دعا میکرد که اجعلنی من امّة محمّد. رک شرح شهیدی
مقیم: پیوسته
[16]- پا کشیدن: به دو معنی آمده است. دراز کردن پا:
پا بکش در کشتی و میرو دوان چون سوی معشوق جان جان روان
و همچنین به معنی واپس رفتن و عقب کشیدن:
چون که نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
شهیدی به معنی اول رفته است و اتّصال روح انبیا را مراد دانستهاست. نیکلسون به معنی دوم رفتهاست. سروش هر دو را احتمال داده و بیشتر معنی دوم را که در این صورت تاکید بر تفاوت مراتب و مقامات انبیاست. در این معنی دوم، دوری را به معنی دور بودن (و نه در دوران محمّد بودن) گرفتهاند. ترجمهی (تفسیرآمیز) نیکلسون:
Because in this (present) cycle, O Kalím, thou art far from that (cycle of Mohammed and canst not attain to it): draw back thy foot, for this blanket is (too) long (for thee).
به ظاهر معنی اول مناسبتر است. در لفظ و معنی. در واقع از گلیم کوتاه، و نه بلند، پا میکشند و محروم کردن موسی و ردّ خواست او (که مطابق با حدیث منقول هم نیست) با کرامت حق (در بیت بعد) و مقام انبیا از نظر مولانا همخوانی چندانی ندارد.
[17]- نیمبیت دوم پیچیدگی دارد. «در» را شهیدی دَرّ خوانده است به معنی دوشیدن یا ریزش و معنی کرده «چون مادر که خواهد.. پستان را خالی کند». فاعل خلیدن کدام است؟ نیکلسون میگوید طفل که چون بیدار میشود، پستان مادر را میمکد. and (on waking) it prods her two breasts for the sake of (getting) milk. میتوان فاعل را شیر دانست که از مهرِ مادر میجوشد و پستان را میخلد.
[18]- نیمبیت اول: رک:
گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد خاک را تابانتر از افلاک کرد د یکم
فابتَعَثتُ اُمّةً مَهدِیَّةً: (پس امّت هدایت شدهای را برانگیختم). مرجعی در روایات دیده نشد. ظاهراً مأخوذ است از: [3:110] کنْتُمْ خَیرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ...
[19]- کرامات: جمع کرامت، بخششها
[20]- میراثی: آن که به او میراث رسد. قصه بسیار زیبایی در دفتر ششم آمده که گویا بنمایه کتاب مشهور کیمیاگر پائولو کوئیلو بوده است:
بود یک میراثی مال و عقار جمله را خورد و بماند او عور و زار... د ششم
رستم، زال و دستان که معدود در مثنوی و دیوان به کار رفتهاند، بیتردید ریشه در شاهنامه دارند و هم از این طریق شهرت عام داشتهاند اما در آثار مولانا نشانه تاثیر مستقیم و یا آشنایی بیواسطه با شاهنامه نیست. در مثنوی و دیوان، رستم نماد پهلوان است و زال و دستان نماد راحتطلبی و گاه ضعف و کاهلی است چنان که در اینجا «رستمی جان کند، مجّان یافت زال» (و این گویا مثلی بوده است در آن عهد، رک شرح شهیدی به نقل از شرفنامه) و یا «تو رستم دستانی، از زال چه میترسی؟» و باز «با چنان رستم چه باشد زور زال؟»
[21]- لت دوم را هر دو شکل میتوان خواند: «چونش کردم بسته، دل بگشایمش» که خوانش سروش است و یا «چونش کردم بستهدل، بگشایمش» که ترجمه نیکلسون است. هر دو نزدیک و مقصود انبساط دل و یا روح است پس از انقباض.
کم مبادا زین جهان این دید و داد...