مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۸۴۸ تا ۱۹۳۱
اَه که چون دلدار ما غمسوز شد خلوت شب دَرگذشت و روز شد [1]
جز به شب جلوه نباشد ماه را جز به دَردِ دل مجو دلخواه را
ترک عیسی کرده خَر پرودهای لاجرم چون خَر برون پردهای [2]
طالع عیسیست علم و معرفت طالع خر نیست ای تو خرصفت [3]
نالهی خر بشنوی رحم آیدت پس ندانی خَر خری فرمایدت 2/1852
رحم بر عیسی کُن و بر خَر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکُن
طبع را هِل تا بگرید زار زار تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خربنده بودی بَس بود زآن که خربنده ز خر واپس بود
ز اَخِّروُهُنَّ مُرادش نفسِ تُست کو به آخر باید و عقلت نخست [4]
هممزاج خَر شدست این عقلِ پَست فکرش این که چون علف آرم به دست
آن خَرِ عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان مَنزل گرفت
زآن که غالب عقل بود و خَر ضعیف از سوار زَفت گردد خَر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خَربَها این خر پژمرده گشتست اژدها
گر ز عیسی گشتهای رنجوردل هم ازو صحّت رسد او را مهِل
چونی ای عیسیّ عیسیدَم ز رنج؟ که نبود اندر جهان بی مارْ گَنج
چونی ای عیسی ز دیدار جُهود؟ چونی ای یوسف ز مکّار و حَسود؟
تو شب و روز از پی این قومِ غُمر چون شب و روزی مددبخشای عُمر [5]
چونی از صفراییان بیهنر؟ چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سَر [6]
تو همان کن که کند خورشید شرق ما نفاق و حیله و دزدی و زرق [7]
تو عسل ما سِرکه در دنیا و دین دفع این صفرا بود سرکنگبین
سِرکه افزودیم ما قوم زحیر تو عسل بفزا کرم را وامگیر [8]
این سزید از ما چنان آمد ز ما ریگ اندر چشم چه فزاید؟ عمی
آن سزد از تو ایا کُحل عزیز که بیابد از تو هر ناچیز، چیز [9]
ز آتش این ظالمانت دل کباب از تو جمله اِهدِ قَومی بُد خطاب [10]
کانِ عودی در تو گر آتش زنند این جهان از عِطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کَم شود تو نه آن روحی که اسیر غم شود
عود سوزد، کانِ عود از سوز دور باد کی حمله برد بر اصلِ نور؟
ای ز تو مر آسمانها را صفا ای جفای تو نکوتر از وفا
زآن که از عاقل جفایی گر رود از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خِرَد بهتر از مِهری که از جاهل رسد [11]
رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود [12]
عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رَماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بُد مدد چند دَبّوسی قوی بر خفته زد [13]
برد او را زخم آن دبوسِ سخت زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بُد ریخته گفت ازین خور ای به درد آویخته
سیب چندان مَر ورا در خورد داد کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر ترا ز اصل است با جانم ستیز تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ای خُنُک آن را که روی تو ندید
بیجنایت بیگُنه بی بیش و کَم ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سُخُن ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرینِ نو اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دَبّوس و سوار همچو باد میدوید و باز دَر رو میفتاد
مُمتَلی و خوابناک و سُست بُد پا و رویش صد هزاران زخم شد [14]
تا شبانگه میکشید و میگشاد تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو مار با آن خورده بیرون جَست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکوکردار را
سَهمِ آن مارِ سیاهِ زشتِ زفت چون بدید آن دردها از وی برفت [15]
گفت خود تو جبرئیل رحمتی یا خدایی که ولیّ نعمتی
ای مبارک ساعتی که دیدیَم مُرده بودم جان نو بخشیدیَم
تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش لیک تا گُرگش ندرّد یا ددش [16]
ای خنک آن را که بیند روی تو یا درافتد ناگهان در کوی تو 2/1901
ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا [17]
ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمّهای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی تانستمی
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامُش کرده میآشوفتی خامشانه بر سرم میکوفتی [18]
شد سرم کالیوه عقل از سر بجَست خاصه این سر را که مغزش کمترست [19]
عفو کن ای خوبروی خوبکار آن چه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهرهی تو آب گشتی آن زمان
گر ترا من گفتمی اوصافِ مار ترس از جانت برآوردی دَمار [20]
مصطفی فرمود اگر گویم به راست شرح آن دشمن که در جان شماست، [21]
زَهرههای پُردلان هم بَردرد نی رود رَه نی غمِ کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوّت روزه و نماز
همچو موشی پیشِ گربه لا شود همچو برّه پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه رَوِش پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر رَبابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم [22]
تا محال از دست من حالی شود مرغ پر بَرکنده را بالی شود [23]
چون یَدُالله فوقَ ایدیهم بود دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین برگذشته ز آسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر مقریا برخوان که اِنشقَّ القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد والله اعلم بالصّواب
مر ترا نه قوّت خوردن بُدی نه ره و پروای قی کردن بُدی
میشنیدم فحش و خر میراندم رَبّ یَسِّر زیر لب میخواندم [24]
از سبب گفتن مرا دستور نی ترکِ تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون اهدِ قومی اِنَّهُم لا یَعلَمون [25]
سجدهها میکرد آن رَسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف قوّت شُکرت ندارد این ضعیف
شُکرْ حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا [26]
دشمنیّ عاقلان زین سان بود زهر ایشان اِبتهاج جان بود [27]
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال
[1]- برای این تغییر ناگهانی سخن، دو احتمال میتوان داد. یکی آن که به ظاهر مولانا باز تا نزدیکی صبح به انشای مثنوی مشغول بوده است، مانند:
صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حُسامالدّین بخواه د یکم
این است که از خلوت شب میگوید و حضور یار غمسوز و سپس شب و ظهور ماه است که سخن را پیش میبرد. دیگر این که مولانا به تاثیر گریه شبانه که پیشتر از آن سخن میرفت (شستن لوح دل) و این که محبوب غمگسار به خلوت در دل پاک میآید اشاره میکند و این که جلوه آن ماه به خلوت و در دل دردمندان است.
[2]- قصه تقابل عیسی و خر که مرکب او بوده، چون استعارهای از جان و تن، در ادبیات ما خصوصاً از عهد سنایی انعکاس گسترده دارد و با این وجود گویا ناظر به قصه و حکایت خاصی نیست.
عیسی اندر آسمان، خر در زمین من نه با عیسی، نه با خر ماندهام سنایی
هین به هر مستی دلا غرّه مشو هست عیسی مستِ حق، خر مست جو د چهارم
[3]- بیت را چگونه باید فهمید؟ علم و معرفت طالع (و رهنمون به) عیسی است؟ یا عیسی طالع علم و معرفت است؟ معنی اول مناسبتر است اما آنگاه لت دوم معنی غریبی مییابد گویی فردی در پی طالع خر باشد. نیکلسون:
Knowledge and gnosis are the fortune of Jesus; they are not the fortune of the ass, O you asinine one!
[4]- روایت است: اَخِّروُهُنَّ مِن حَیثُ اخَّرُهُنَّ اللهُ و آن گویا ناظر به صف نماز است و برخی هم آن را تخصیص نکردهاند. (زنان را عقب بگذارید از آن رو که خداوند آنان را واپس نهاده است). (احادیث مثنوی) و (شرح شهیدی). حاشیهای بزنیم که ریشه و علّت این تقدّم و تاخّر در صف نماز را برخی محقّقان معاصر در نحوه پوشش و حجاب اعراب عصر پیامبر دانستهاند. (رک حجاب شرعی در عصر پیامبر، ترکاشوند).
[5]- غُمر: گول، نادان
چون نمایی چون ندیدستی به عمر عکسِ مه در آب هم ای خامِ غُمر؟ د چهارم
[6]- صفراییان: مخالفان و حسودان. طبیبان قدیم، علّت خشم را غلبه صفرا میدانستند. (شرح شهیدی) در دیوان و مثنوی هست که صفرا موجب تلخی دهان و روان میشود اما باید نسبتی هم با دردِ سر یافت.
در شکر غلطید ای حلواییان همچو طوطی کوری صفراییان د پنجم
[7]- زرق: تزویر، دورویی
گر پذیرد چیز، تو گویی گداست ورنه گویی زرق و مکر است و دغاست د دوم
[8]- زحیر: بیماری، رنجوری و سختی (و آن که گرفتار آن است). گاه هم به معنی بیتمیز و بیذوق.
آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر د دوم
[9]- کحل عزیز: نوعی سرمه که برای تقویت چشم و دفع تاریکی و نشف رطوبت به کار میبردهاند. (فرهنگ نوادر لغات دیوان شمس). همچنین مق:
گویدش عیسی بزن در من دو دست ای عمی کحل عزیزی با من است د ششم
از غبار مرکب آن شاه نر یافت او کحل عزیزی در بصر د ششم
برخی آن را عُزَیر خواندهاند که در این بیت مناسب نیست.
[10]- روایت است از رسول که گویند در جنگ احد و یا به هنگام تقسیم غنایم حنین فرمود: اللّهُمَّ اِهدِ قَومی فَانَّهُم لا یَعلَمون. (احادیث مثنوی) و (شرح شهیدی). مق:
پیشهاش اندر ظهور و در کمون اهدِ قومی اِنَّهُم لا یَعلَمون د ششم
[11]- حدیث است: العَدُوٌّ العاقِل و لا صدیقُ الجاهِل (احادیث مثنوی).
مولانا نزدیک به این مضمون دو بیتی دارد که چون مثل سایره شده است:
عقل دشنامم دهد من راضیم ز انکه فیضی دارد از فیاضیم...
احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلوای او اندر تبم د چهارم
[12]- مآخذی که استاد فروزانفر آورده در واقع نزدیکی بسیار اندکی با روایت مولانا دارند. مختصر آن که در حکایت فردوس الحکمة، بیماری گمان میکند که ماری به گلویش رفته و طبیب ماری را به او نشان میدهد که از تو برآوردم. داستان در الفرج بعد الشدة اما قصه ماری است که به دور شکم عابدی میپیچد.
[13]- دَبّوس: دَبوس، گرز آهنین
میر بیرون جست دبوسی به دست نیمشب آمد به زاهد نیممست.. د پنجم
[14]- مُمتَلی: پر، آکنده شکم (شرح شهیدی)
چون بغایت مُمتَلی بود و شتاب پس نگُنجید اندرو اِلّا که آب د پنجم
زیرا که از درد عشق ممتلی بود... د ششم
[15]- سهم: ترس، هیبت (شرح شهیدی) در مثنوی بیشتر به شکل صفت سهمناک و سهمگین آمده است.
صد هزاران کشتی با هول و سهم تخته تخته گشته در دریای وَهم د پنجم
[16]- یادآور داستان کوتاهی که در دفتر ششم آمده است:
گوسفندی از کلیم اللَّه گریخت پای موسی آبله شد نعل ریخت...
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند پس کلیم الله گرد از وی فشاند..
گفت گیرم بر منت رحمی نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
[17]- دکتر شهیدی روان پاک را کنایت از فرشتگان و تلمیحی به آیه ذیل دانسته است [2:30] وَ إِذْ قالَ رَبُّک لِلْمَلائِکةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً... وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَ نُقَدِّسُ لَک. به نظر استنباطی غریب مینماید و معنی روشن است اگر خوانده شود که: ای که روان پاکِ بستوده داری...
[18]- میآشوفتی: خشمگین و غضبناک بودی. مق:
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟ گفت زان رو که تو زو آشوفتی د دوم
[19]- کالیوه: بیشتر به معنی گیج و سرگردان که ناشی از سرگشتگی، شیدایی و گاه ابلهی، کمعقلی و یا ترس و خوف است.
آن رهی که پخته سازد میوه را و آن رهی که دل دهد کالیوه را د یکم
روستایی در تَملّق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد د سوم
[20]- دمار درآوردن: کسی را عذاب و یا شکنجه دادن به همان معنی متداول امروز
دمار، رگ و ریشههای گوشت را گویند که در دکانهای کبابی از گوشت جدا میکنند و بعضاً آن را به نام دماری به فقرا فروشند تا از آن آشی تهیه کنند. (فرهنگ معین)
[21]- اشاره به حدیث: لَو تَعلَمون ما اَعلَم لَبَکَیتُم کَثیراً و لَضَحِکتُم قَلیلاً و لَخَرَجتُم الی الصٌّعُداتِ (احادیث مثنوی: الصٌّمُدات) تَجارونَ اِلی الله تعالی لا تَدرونَ تَنجون اَو لا تَنجونَ (اگر میدانستید... و به خدا پناه میبردید در کوهها، بدون آن که بدانید نجات مییابید و یا نه). (احادیث مثنوی). در شرح مثنوی به اشکال دیگر نیز آمده است اما مانند این حدیث، در آنها ذکری از آن دشمن درون نیست و به قاعده باید آن را در کنار «اعدی عدوّک نفسک الّتی بین جنبَیک» خواند.
[22]- در خصوص بوبکر ربابی و خاموشی او رک:
شاه از آن اسرار واقف آمده همچو بوبَکر رَبابی تن زده د دوم
بوبکر ربابی پس از پیامبر بوده و اشاره پیامبر به او از سهل انگاری مولاناست که نظایر دیگر دارد. رک سرِّ نی
تشبیه به داود نبی در این بیت روشن نیست. دکتر شهیدی به پیشه زره سازی داود اشاره میکند اما موضوع در خصوص خاموشی و نگاهداشت زبان است مگر آن که بگوییم مقصود مولانا تصرَف در دلهای چون آهن غافلان است.در دفتر سوم مثنوی قصه صبر و سکوت لقمان در مقابل داود آمده است که متقابلاً به سکوت داود هم اشاره دارد:
رفت لقمان سوی داود صفا دید کاو میکرد ز آهن حلقهها
کاین چه شاید بود واپرسم از او که چه میسازی ز حلقهی تو به تو...
باز با خود گفت صبر اولیتر است صبر تا مقصود زوتر رهبر است...
چون که لقمان تن بزد هم در زمان شد تمام از صنعت داود آن...
[23]- در خصوص تبدیل محال به حال، مق با این ابیات:
قطب گوید مر ترا ای سستحال آن چه فوقِ حال تست آید محال
واقعاتی که کنونت برگشود نه که اوّل هم محالت مینمود؟ د سوم
[24]- ربّ یَسِّر: خدایا آسان کن... و شاید ماخوذ باشد از [20:25] قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي [20:26] وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي
[25]- اهدِ قومی: رک:
ز آتش این ظالمانت دل کباب از تو جمله اِهدِ قَومی بُد خطاب د دوم
[26]- شکرْ حق گوید ترا: خدا تو را پاداش دهد.
[27]- ابتهاج: بهجت، شادی و شادمانی، شاد شدن
(هندو به برزویه گفت:) مرا از دوستی تو چندان مسرّت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنهی آن نیاید. (کلیله و دمنه)
کم مبادا زین جهان این دید و داد...